plato

Friday, September 12, 2008

امروز یازده سپتامبر ، هفت ساله شد

یا عماد من لا عماد له


ساعت هشت و چهل و شش دقیقه بامداد سه شنبه یازده سپتامبر سال 2001 یک فروند هواپیمای بوئینگ 767 متعلق به شرکت هوایی آمریکن ایرلاین با 81 مسافر و 91 هزار لیتر سوخت به برج شمالی مرکزتجارت جهانی نیویورک اصابت می کند . شانزده دقیقه بعد در ساعت نه و دو دقیقه هواپیمای دیگری با 56 مسافر به برج جنوبی می خورد ...... و قصه آغاز می شود . در يازدهم سپتامبر ۲۰۰۱ رهگذاران محله مانهاتان در نيويورک شاهد صحنه ای بودند که ابتدا گمان رفت محل فيلمبرداری يک فيلم هاليوودی باشد ، ولی آغازگر دورانی شد که آمريکا آن را جنگ عليه تروريسم نام نهاد و اکنون کشوری در جهان نيست که به نوعی تحت تاثير آن قرار نگرفته باشد . دوستان ؛ امروز واقعه یازدهم سپتامبر ، هفت ساله می شود . برای جشن تولد این واقعه ، خیلی ها دعوتند ؛ کیک بزرگی تدارک دیده شده ؛ با خامه ای به رنگ خون . شیطان میزبانی می کند . همه کسانی که گمان می کنند کسی جز آن ها سهمی از حق در کف ندارد ، مهمان عالی مقام این ضیافتند ؛ بزرگترینشان قابیل ... کسی بیرون از این مهمانی آرام نجوا می کند : "آی آدم ها! ابلیس را سرافراز کرده اید"؛ این صدا ، شاید صدای فرشته ای از سرزمین هابیلیان باشد ..... . سعدی قرن ها پیش چه زیبا فرموده : زره بده مرد سپاهی را تا سر بنهد / وگرش زر ندهی سر بنهد در عالم .... .. .

Wednesday, August 27, 2008

فرازی از دعای افتتاح ماه مبارک و فرخنده رمضان

کلمه الله هی العلیا
یا عمادمن لا عماد له



خدایا ؛ عادت غریبی داری ، بی حساب و پیشاپیش می بخشی

الهی من با قلبی مطمئن و آرام ، تو را خواندم و تنها از روی انس و علاقه و نه از روی ترس حاجاتم را از تو خواستم ... . و تازه ، برایت ناز کردم که رو به سوی تو آورده ام . جوری که حتی وقتی خواسته ام ، دیرتر اجابت می شد ، از روی جهل تو را ملامت می کردم ؛ غافل از آنکه شاید دیرتر برآورده شدن خواسته هایم برایم بهتر باشد ؛ چه آنکه تو بر عاقبت هر چیز دانایی .
خدایا ، هرگز مولایی کریم ندیدم که صبورتر و بردبارتر از تو بر بنده پستی چون من باشد . الهی ، رفتار من با تو ، چنان است که انگار بر گردنت حق نعمت دارم . تو مرا صدا می زنی و من از تو روی می گردانم . تو بر من مهر می ورزی و من با تو نامهربانی می کنم . تو با من طرح دوستی می ریزی و من رد می کنم ... . اما این رفتار ناشایست ، تو را از لطف و رحمت به من باز نمی دارد و مانع تفضل و عطایت نمی شود . الهی ، بنده نادانت را ببخش و با همان فضل و احسان همیشگی ات او را دریاب که تو بخشنده ای و کریم .

با سپاس
سیدعمادالدین قرشی

Tuesday, August 26, 2008

برادر زاده ام محمدصدرا

یا عماد من لا عماد له

چند شب پیش که ایده نوشتن این پست به ذهنم رسید ، نمی دانستم چطور باید شروع کنم . تاکنون مطالب مناسبتی زیادی نوشتم ولی در رابطه با کودک تخصصی ندارم . البته عزیزان ، این اجازه را به بنده می دهند تا حداقل برای یکبار از انگشتانم در برود و مطلبی بنویسم . یگانه برادرزاده نازنینم جناب سیدمحمد صدرا قرشی که خاطرش کلی برایم عزیز و دلنشین است و شما تصویرش را در پایان این مقدمه ملاحظه می فرمائید . این روزها در آستانه یکسالگی قرار گرفته است . بنابراین این پست هدیه کوچکی از طرف تنها عمویش است به خود خوبش ، پدر و مادر نازنینش و بستگان مهربانش ... امیدوارم این سید کوچک به همراه تمامی کودکان نیکو سرشت جهان روزهایی پر از تجربه خوشایند را سپری کنند و صد البته در تجربه کردن عجول نباشند که عجله کار شایسته ای نیست ....... .



اگه تو دستت رو بدی تو دستم ..... برات می میرم



سیدمحمدصدرا جانم ؛ سلام ؛ تولدت مبارک ، هزار سال به امسالت !!!

وقتی به این فکر می کنم که این هفته ها چقدر تلاش می کنی که راه بروی و کم و بیش در این کار به تبحری دست پیدا کردی و انگار داری مثل رابینسون کروزوئه برای خودت زندگی می کنی و دست به اکتشاف دنیا می زنی به این نتیجه و اعتقاد می رسم که کار تو در خانواده از همه ما بیشتر است و سرت از همه شلوغ تر است . این روزها با پشتکار تمام ، سرت را بالا می آوری ، لپ هایت گل می اندازد ، پاهایت را متمرکز می کنی و به ترتیبی که فقط خودت از آن سر در می آوری آنها را بلند می کنی و بعد از برداشتن اولین قدم ها با فریادی این پیروزی را چشن می گیری . یادش به خیر وقتی 6 یا 7 ماهه بودی خوابیده از رو به پشت می چرخیدی و بعد از پشت به رو ولی حالا دیگر چه فرقی می کنی ، هر دوی این ها برایت مثل آب خوردن شده .... . حالا داری به آدم ها وموجودات دور و برت نگاه می کنی و سعی می کنی صدایشان را بهتر بشنوی و بهتر ضبط کنی ، صدای بابا ، مامان ، بابا ، مامان بزرگ هایت ، عمو ، دایی ، عمه و خاله ات را چشم بسته تشخیص می دهی . احساس می کنم که هر صدایی برایت ارزش خاصی دارد . البته خودت هم گاهی چیزهایی می گویی که ما همگی کلی ذوق می کنیم . انگار هر صدایی برایت به یک دردی می خورد . این قضیه بازی هایی مثل " گردونه رو بچرخون " ، " اشیا کو؟!! " ، " کلاغ پر " ، " پایکوبی " هم که برایت بهترین و جذاب ترین بازی هاست ... و صد البته این برنامه سحر خیزی و خواب صبحگاهی ات . عزیزم ، تجربه های این روزهایت و یاد گرفتن هر چیز تازه ای از طرف تو هم غرور آفرین است و هم باعث افتخار همگی ما شده و البته خطراتی را هم در کمینت نشانده ، باور نمی کنی ؟!! حتما نمی کنی ، چون اگر به این حرف من اعتقاد داشتی هر شی گرد و نقلی را به دهانت زیباو دندان های ملوست نزدیک نمی کردی ، آن هم به خاطر یک مهارت جدید و ناقابل ، ولی در بین تمام مهارت هایی که یاد گرفته ای ، مهارت شناسایی عمق تو برایم بسیار ستودنی است و جالب ، اینکه از انگشت سبابه و شست ات با هم استفاده می کنی و به نسبت سن خودت فاصله بین اشیا را حدس می زنی .

عزیزم یکسال پیش آمدیم بیمارستان میلاد و تو را دسته جمعی آوردیم خانه ، قرار بود قبل از شهریور برج میلاد را افتتاح کنند ، البته هنوز این اتفاق نیفتاده ، امیدوارم در جشن تولد دو سالگی ات این مهم اتفاق بیفتد و با هم بازدیدی از آنجا داشته باشیم . به خودت ، پدر و مادر گلت و بستگان وآشنایان عزیزت تولدت را از صمیم قلب تبریک می گویم و به یاد آن غزل معروف سعدی عزیز به رشته سخنم پایان می دهم . می فرماید :

اینان مگر ز رحمت محض آفریده​اند / کارام جان و انس دل و نور دیده​اند

لطف آیتیست در حق اینان و کبر و ناز / پیراهنی که بر قد ایشان بریده​اند

آید هنوزشان ز لب لعل بوی شیر / شیرین لبان نه شیر که شکر مزیده​اند

آب حیات در لب اینان به ظن من / کز لوله​های چشمه کوثر مکیده​اند

این لطف بین که با گل آدم سرشته​اند / وین روح بین که در تن آدم دمیده​اند

بر خاک ره نشستن سعدی عجب مدار / مردان چه جای خاک که بر خون طپیده​اند




با سپاس

عموی عزیزت ،عمادالدین

28/5/1387

Labels:

Saturday, March 31, 2007

فاخته

يا عماد من لا عماد له


به ساعت نگاه مى كنم. عقربه كوچك هشت را نشانه گرفته است. عقربه بزرگ هم آرام از چپ به راست حركت مى كند. حالا هفت و پنجاه و هشت دقيقه است. ساعت را از پشت دستم باز مى كنم و واژگون روى ميز قرار مى دهم. دلم شور مى زند. باز همان ترس هميشگى به سراغم مى آيد. نمى دانم از كى سروكله اش پيدا شد. شايد از وقتى كه نوشتن آن رمان لعنتى را شروع كردم، نمى دانم. صداى تيز زنگ تلفن در فضاى اتاق شليك مى شود. گوشى را برمى دارم.
- الو بفرماييد؟
- خانم سليمى؟
- بله شما؟
- مى خواستم ببينم وكالت مرا قبول مى كنيد؟
- شما؟
- هاهاهاها...
گوشى را مى گذارم. چيزى ترش تا گلويم بالا مى آيد. بعد از چند ثانيه باز تلفن زنگ مى زند. دوشاخه را از پريز مى كشم. دوباره صداى تيز تلفن در فضاى اتاق مى پيچد. اهميت نمى دهم. مى دانم كار آنها است.
نمى دانم چه كسى يا چه كسانى؟ فقط مى دانم نمى خواهند كارم را تمام كنم. ولى آخر كسى از جريان رمان خبر ندارد نه! آنها حتماً مى خواهند ذهنم را خراب كنند. بله همين طور است. ولى چه كسانى؟
مرده شورشان را ببرند. اصلاً مرده شور اين زندگى كوفتى را ببرد. هميشه مشكلاتشان تكرارى است. حتى ديگر مراجعه كننده ها هم تكرارى شده اند. دايره وار مى چرخند. من هم به دنبالشان مى چرخم.
كشو ميز را مى كشم و نوشته هايم را بيرون مى آورم. آخرين برگه را تا نصفه سياه كرده ام. برگه سفيدى روى كاغذها قرار مى دهم و بالاى صفحه با خط درشت مى نويسم: فصل سوم. بعد با خودكار حاشيه برگه را هاشور مى زنم. چشم هايم را مى بندم. هر چه سعى مى كنم افكارم منسجم نمى شود. از جا مى پرم. ضربه هايى هماهنگ و با فاصله به در اتاقم مى خورد. بى اختيار به ياد موسيقى آشنايى مى افتم. نمى دانم كجا آن را شنيده ام.
شايد مربوط به سال ها پيش باشد. شايد دوران كودكى! در اتاقم تا نصفه باز مى شود و هيبت چهارشانه و درشت اندام مردى روبه رويم ظاهر مى شود. آب دهانم را به سختى فرو مى دهم.
- بفرماييد؟
مرد لبخند وحشتناكى بر لب دارد و دندان هاى سفيدش را مثل دراكولا به نمايش مى گذارد. جوابى نمى دهد. پالتو و شال گردنش را درمى آورد و روى لبه صندلى مى گذارد. بعد همان طور كه خيره نگاهم مى كند روبه رويم مى نشيند. مات و مبهوت نگاهش مى كنم. لبخند سردش همچنان بر صورت دراز و كشيده اش ماسيده است.
- من كه به منشى گفته بودم كسى را نمى بينم. دختره حواس پرت به درد هيچ كارى نمى خورد.
دستى به موهاى تنكش مى كشد و مى گويد:
- خانم سليمى فكر نمى كردم اين قدر جوان باشيد.
- منظورتان چيست؟
با چشمان ميشى رنگش تمام اتاق را ورانداز مى كند. بعد پاكتى از جيب بغل بيرون مى آورد. سيگارى برمى دارد و مشغول بازى با آن مى شود.
- نمى دانيد چقدر گشتم تا آدرستان را پيدا كردم. راستى دفترتان خيلى خلوت است.
دوباره آن سردرد لعنتى به سراغم مى آيد. مستقيم به چشمانش نگاه مى كنم. نگاه عجيبى دارد.
- مدتى است كه ديگر پرونده اى را قبول نمى كنم. ببينم آنها شما را فرستاده اند؟
- آنها؟
سرم را بين دستانم مى گيرم و با صداى بلندى مى گويم:
- خسته نشديد؟ چرا مثل سايه دنبالم هستيد؟ حتى در خانه! حتى وقتى با شوهر و بچه هايم هستم، سايه تان را از زير در اتاق مى بينم. سايه تان را هميشه مى بينم.
سيگارش را در پاكتش مى گذارد و با لحنى ملايم مى گويد:
- صبر كنيد! من از اين حرف ها چيزى نمى فهمم. منظورتان چيست؟
ساعتم را از روى ميز برمى دارم. حالا هفت و بيست و شش دقيقه است. با اخم نگاهش مى كنم.
- خب حالا چه مى خواهيد؟
همان طور كه نگاهم مى كند زير لب چيزى زمزمه مى كند و كتاب خاكسترى رنگى را از كيفش بيرون مى كشد.
- من به خاطر اين آمده ام.
- اين ديگر چيست؟
يك دفعه پقى مى زند زيرخنده و با انگشتانش روى لبه صندلى ضرب مى گيرد.
- شوخى مى كنيد نه؟ اين كتاب تازه چاپ شده شما است.
چيزى مثل ميخ در سرم فرو مى رود. سرم تير مى كشد.
- كتاب؟
- رمان جديدتان فاخته!
سرم به دوار مى افتد. احساس مى كنم كسى آرام مرا از پهلو هل مى دهد. لبه ميز را مى گيرم.
- شما... شما... اسم رمان مرا... از كجا مى دانيد؟
يكى از پاهايش را آهسته روى پاى ديگرش مى اندازد و در حالى كه مثل دراكولا قاه قاه مى خندد مى گويد:
- كار سختى نبود. از روى جلد كتابتان خواندم. همين!
- ولى... من... من كه هنوز رمانم را ننوشته ام. يعنى نوشته ام. ولى فقط تا فصل دوم. چطور ممكن است كه... ناگهان چشمان ميشى رنگش برقى مى زند.
- ببينم حالتان خوب است؟ نگاه كنيد اين كتاب شما است. بفرماييد اين هم اسم تان. مرجان سليمى. خب حالا چه مى گوئيد؟
دوباره چيزى ترش و سوزنده تا گلويم بالا مى آيد و بعد فرو مى رود. سرم سنگين مى شود و پرده تاريكى جلو چشمانم را مى پوشاند.
- بس كنيد. چرا اين قدر مزاحمم مى شويد. اصلاً نبايد از اول به فكر نوشتن اين رمان كوفتى مى افتادم.
نگاهش مى كنم. اخم هايش را درهم مى كند و به جايى نامعلوم در فضا خيره مى شود.
- خانم سليمى من يك كارمند ساده حسابدارى هستم. البته كمى هم اهل كتاب و مطالعه. كتاب شما را خيلى اتفاقى خريدم. باورتان نمى شود ولى يك شبه آن را خواندم. رمان خيلى قشنگى است. نه از آن عشقى هاى كوچه بازارى. نه! فلسفه عميقى دارد كه آدم را جذب خودش مى كند.
در اتاق هنوز نيمه باز است. ناگهان سايه دراز و درشت اندامى از لبه در تا كنار ميزم روى زمين كشيده مى شود. با عجله بلند مى شوم. در اتاق را تا آخر باز مى كنم. كسى پشت در نيست. ولى سايه همچنان روى زمين دراز شده است و هر ثانيه بيشتر كش مى آيد. در را مى بندم و پشت به مرد رو به پنجره مى ايستم. پنجره را باز مى كنم. دستم را زير دانه هاى گرم و سوزان برف مى گيرم كه مثل پرهاى از بيخ كنده شده كبوتر در هوا معلق است. به پايين نگاه مى كنم. سطح خيابان خشك خشك است و مردم بى توجه به پرهاى كنده شده كبوتر كه تمام سر و صورتشان را پوشانده است در خيابان قدم مى زنند.
مرد بلند مى شود و آهسته كنار من مى آيد. كاملاً نزديك من و آرام در گوشم زمزمه مى كند:
- هواى دى ماه واقعاً سرد است. نه؟
احساس مى كنم نفس هايم به سختى بالا مى آيد. صداى بلند نفس هايم را مى شنوم. سرم را به طرفش مى چرخانم.
- مى دانيد من در زندگى همه چيز دارم ولى هميشه در وجودم يك خلأ احساس مى كنم.
- چرا؟
- شايد باور نكنيد ولى خودم هم نمى دانم چرا؟ فكر مى كردم اگر رمان بنويسم اين خلأ پر مى شود. ولى تصور احمقانه اى بود.
به طرف صندلى برمى گردد. كتاب را بر مى دارد و صفحاتش را ورق مى زند. بعد دستش را لاى صفحه اى مى گذارد و سينه اش را صاف مى كند.
- فصل چهارم صفحه ۲۳۵: آرامش! معلم واژه آرامش را با صداى بلند گفت و بعد روى تخته سياه با خط درشت نوشت و از همه بچه هاى كلاس خواست آن را روى يك برگه سفيد بنويسند و... ببينيد اينجا هم به اين نكته اشاره كرده ايد. راستش را بخواهيد اين فصل كتابتان را از همه بيشتر دوست دارم. آن را چند بار خوانده ام. فلسفه اش آدم را ديوانه مى كند.
روى صندلى مى نشينم و به جلد خاكسترى رنگ كتاب زل مى زنم. كتاب نسبتاً قطورى است. نمى دانم چرا ولى دوست ندارم به آن نگاه كنم. مرد با چشمان ميشى رنگش همچنان به من زل زده است.
بايد هفت، هشت سالى از من بزرگتر باشد. اين را از چروك هاى كنار چشمانش مى توانم حدس بزنم. دستم را زير چانه تكيه مى دهم.
خيلى جالب است!
يكدفعه بلند مى شود و به سمت من مى آيد. نگاهش نمى كنم. نيم رخ مى بينم كه كنار صندلى ام ايستاده است. يك دستش را روى شانه ام مى گذارد و فشار مى دهد و با دست ديگر صورتم را آرام مى چرخاند.
- اصلاً مى دانيد اين معلم شباهت غريبى با شخصيت من دارد. انگار كه خود من هستم. طرز فكرش، رفتارش، انديشه اش، كارهايى كه مى كند، حتى حرف هايى كه مى زند! باوركردنى نيست. خودم اول شوكه شده بودم. اصلاً من شايد او باشم و او هم شايد شما باشيد. اين طور نيست؟
حلقه هاى مواجى را در چشمان ميشى رنگش مى بينم كه بالا و پايين مى لغزند. سايه دراز شده روى زمين كوچكتر مى شود.
- با تمام اين حرف ها ولى باز هم مى گويم. من هنوز اين رمان را تمام نكرده ام. به طور حتم ديوانه هم نشده ام. شما هم به نظر نمى آيد آدم مجنونى باشيد. البته ببخشيد كه اين طور با شما حرف مى زنم. ولى واقعاً نمى فهمم چطور ممكن است؟ يك دفعه شانه ام را رها مى كند و به طرف صندلى برمى گردد. شال و كتش را از روى لبه صندلى بر مى دارد. كتاب را مثل ظرفى شكستنى داخل كيف مى گذارد. بعد روبه رويم مى ايستد. سايه نگاه مهربانش بر چشمانم سنگينى مى كند. سرم را پايين مى اندازم. آهسته مى گويد:
- به هرحال من آنقدر از خواندن اين كتاب هيجان زده شده بودم كه دوست داشتم بيايم و شما را از نزديك ببينم. الان هم خيلى خوشحالم كه شما را ديدم. متاسفم اگر باعث ناراحتى شما شدم.
لبخند قشنگش با آن دندان هاى صدفى سفيد بر دلم مى نشيند. آنقدر خسته ام كه نمى توانم جوابش را بدهم. فقط طورى نگاهش مى كنم كه بفهمد باز هم دوست دارم او را ببينم. كيفش را آرام بر مى دارد و با قدم هايى آرام از در اتاق بيرون مى رود. با رفتن او سايه هم محو مى شود. نگاهم به دسته كاغذهاى روى ميز مى افتد. ورقه سفيد هاشور خورده اى را كه بالاى آن با خط درشت نوشته ام فصل سوم برمى دارم و بين دستانم مچاله مى كنم. بعد دوباره صافش مى كنم و روى دسته كاغذهاى سياه شده قرار مى دهم و همگى را به داخل كشو ميز پرت مى كنم. سرم تير مى كشد. دهانم خشك شده است. ساعت را از روى ميز برمى دارم. حالا ساعت هفت و دوازده دقيقه است.

Sunday, February 11, 2007

جامعه هنر ايران به سوگ نشست



يا عماد من لا عماد له

پرویز یاحقی در گذشت
"فرامرز صدیقی پارسی" معروف به "پرویز یاحقی" ، نوازنده برجسته ویولن به دیار باقی شتافت .

به گزارش خبرنگار مهر ،گفته می شود این نوازنده بزرگ موسیقی ایران، صبح امروز در منزل خود در تهران درگذشته است.داود گنجه ای ،موسیقیدان و نوازنده کمانچه ضمن ابراز تاسف خود با اعلام این خبر به نقل از دکتر جهانشاه برومند (نوازنده ویولن)گفت : هنوز علت دقیق مرگ وی مشخص نشده است و برای کسب اطلاع در این زمینه به فرصت بیشتری نیاز داریم .

پرویز یاحقی متولد1314درتهران بود . بنا بر گفته زنده یاد نواب صفا(ترانه سرا و مسئول برنامه موسیقی رادیودر دهه 1320)یاحقی از خرد سالی و بنا بر خواست او(نواب صفا)پای به رادیو گذاشت .در 18 سالگی به دعوت داود پیرنیا با برنامه گلها همکاری خود را آغاز کرد و در این زمان آهنگ" امید دل من کجایی" را ساخت که با صدای زنده یاد غلامحسین بنان اجراشد . ابوالحسن صبا ، حسین یاحقی ، مرتضی محجوبی ، علی تجویدی ، حبیب اله بدیعی ، محمد میر نقیبی ، نصراله زرین پنجه ، حسینعلی وزیری تبار ، حسین تهرانی وخود پرویز یاحقی اعضای ارکستری بودند که اثر این نوازنده و آهنگسازجوان را اجرا می کردند.

استاد پرویز یاحقی یکی از بهترین تکنوازان برنامه گلها بود ؛ او در عمر هنری خود صدها آهنگ زیبا ساخته بود که اغلب با صدای خوانندگان نامدار اجرا شده است ، آثار به جای مانده از این هنرمندبرجسته و بداهه نوازبرای هر شنونده ای الهام بخش و تاثیر گذاراست .

یاحقی در اواخر عمر همچنان با ساز خود دمساز بود ؛ او در سال های اخیر چند اثر تکنوازی و همنوازی خود از جمله راز و نیاز ،طوبی و...را منتشر کرده بود.

Saturday, January 13, 2007

اين اثر زيبا رو به همه عاشقانه دنيا تقديم مي كنم

يا عماد من لا عماد له

دو تا چشمام همه جا دنبال تو مي گرده
با نبودنت دلم با غصه ها سر كرده

شب و روز در پي تو من همه جا رو گشتم
يكي گفت غصه نخور اون داره بر مي گرده

زندگي با عشق تو رنگ ديگه داشت برام
رفتي و بدون تو تلخ شده روز و شبام

دل من با هيچ كسي نمي تو نست خو بگيره
شب و روز منتظر و چشم به رات مونده نگام

كسي مثل تو نشد كسي مثل تو نبود
همش از خدا مي خوام كه بيايي زود زود

كاش كه مي شد دوباره باز هم و پيدا بكنيم
سفره عشق مونو با هم ديگه وا بكنيم

كاش تو اين شهر غريب صداي آشنا بياد
دل من هواتو كرده فقط هم تو رو مي خواد

كسي مثل تو نشد كسي مثل تو نبود
همش از خدا مي خوام كه بيايي زود زود

براي مهران مديري و كيومرث پور احمد


يا عماد من لا عماد له

تن کن آوار من و ، با من باش

دل به رویا بزن و ، با من باش

قصه مون به انتها نزدیکه

درد ته کشیدن و ، با من باش

لحظه ها ی رفته رو به باد بده

صبح سرد رفتن و ، با من باش

رو حریر آرزو پوسیدیم

لمس سرب و آهن و ، با من باش

قامت همیشه خیس جاده رو

بشکن این شکستن و ، با من باش

رو غروب جاری ثانیه ها

شعر بارون شدن و ، با من باش

توی بی ترانگی و بی رویایی

آخرین یخ زدن و ، با من باش

تو همین بیت با سکوت خط می خوریم

تلخی نبودن و ، با من باش

Thursday, January 11, 2007

صدای بلند موسیقی کلاسیک در تنهایی ...!؟


يا عماد من لا عملد له



- قدیما ، از اون موقعی که یادمه ... چهارشنبه سوری فضایی لطیف و پر از آرامش و خوشی داشت . یه جورایی خیلی وابسته به سنت بود، که الآن دیگه اونطور نیست و حال خوبش این بود که قدیما مردم توی خونه ها جمع می شدن و دور هم شام می خوردن ... بوته بود اون موقع ها، روشن میکردن و از روی اونها می پریدن . مراسم قاشق زنی بود که دیگه الآن ور افتاده ! ... یه جوری هم برای بزرگ تر ها و هم بچه ها فضای بسیار ملایم و شیرینی داشت . چند سالیست که مراسم چهارشنبه سوری پر از استرس و اضطراب و خشونت شده !، حالا به دلایلش کاری ندارم ... ولی دیگه اون شیرینی و حلاوت گذشته رو نداره، یه جوری مردم تو این شب خشونت هاشونو بروز می دن . اضطراب هاشون رو تخلیه می کنن با انفجار های هسته ایی ! و نارنجک و توپ و از این جور چیز ها ...
مراسم چهارشنبه سوری تبدیل شده به آزار و خشونت و دیگه وابسته به سنت ها نیست . حالا این قضیه دلایل مختلفی داره . دلایل مختلف اجتماعی و خیلی چیزهای دیگه که بحثش اینجا نیست . کاش که بشه دوباره شرایطی بوجود بیاد که جامعه ما دوباره به همون شیرینی و زیبایی برسه ...
- فکر می کنید که کی به چنین شرایطی برسیم ؟
- شاید خیلی سالهای بعد ... چون بستگی به خیلی چیزهای دیگه داره، شاید خیلی سال طول بکشه .
- زمان که بچه بودین قاشق زنی می کردین ؟
- بله، چادر سرمون می کردیم ... چون باید شناخته نمی شد اون طرف، دیگه معلوم نبود که دختره یا پسره اون کسی که قاشق میزنه ... بعد یه هیجانی داشت، چون باید حدث میزدیم که کدوم یکی از دوستامونه زیر چادر، مسابقه میزاشتیم که حدس بزنیم کی زیر چادره، می ترسوندیم همدیگه رو ... من هم قاشق زنی می کردم و هم پول جمع می کردم ...
- پارسال همین موقع ها سر کار پاورچین بودین ...
- بله .
- فکر می کنید که کار نقطه چین، چند درصد شبیه پاورچین شده ؟ یه عده ایی نظرشون اینه که دوباره دارین مسیر پاورچین رو ادامه میدین و از نکات مثبت پاورچین استفاده می کنین ...
- کاش می تونستیم مسیر پاورچین رو بریم . پاورچین در تاریخ طنز ما یک استثناست و به نظرم هرگز نمیشه بهش رسید و هرگز نمیشه شبیهش شد و واقعا هم اینطور فکر نکردیم . هر نوع نشانه ایی که این کار رو شبیه پاورچین می کرد رو عمدا ازش دوری کردیم که متهم به دوباره کاری نشیم . ولی از یک طرف هم مطمئنم که این کار و هیچ کار دیگری پاورچین نخواهد شد .
- پاورچین یک انقلاب در کارهای طنز از زمان آغاز بود و خصوصیات یک انقلاب رو هم داشت و من هم فکر نمیکنم تا انقلاب طنز بعدی تکر بشه، فکر می کنین چرا پاورچین به این مقام در رشته طنز شد ؟
- خیلی از عوامل دست به دست هم دادند که این اتفاق بیفته . یکی حال خوب خود من و کل گروه بود، چون این حال خوب منتقل میشه از آدما به همدیگه ... یعنی بین من و بازیگرا ... بین بازیگرا با من ... بین نویسنده ... به مرور بین تمام گروه یک یکدستی خوبی بوجود اومد و انگیزه ها قوی تر شد . وقتی که دیدیم کار داره به اون سرعت پر بیننده میشه و اینقدر خوب پیش میره، ما هم انرژی می گرفتیم و تصاعدی این انرژی زیادتر میشد و انعکاسش توی کار دیده می شد . یکیش این بود . یکی دیگه متنهای خیلی خوب پیمان قاسم خانی بود و برای اولین بار متن های ما قصه های خوب و مشخص و دراماتیک توام با شخصیت پردازی های خوب داشتن . دیگه اینکه بازیگرای خوب به این جمع اضافه شدن که هر کدوم برای خوشون شیرینی خیلی زیادی داشتن و خوب می تونستن همدیگه رو ساپورت بکنن تو بازی . هر چی این انعکاس رو بین مردم بیشتر می دیدیم که کار رو روز به روز بیشتر دوست داشتن، ما هم بیشتر انرژی می گرفتیم و واقعا جا داشت، قسمتهای زیادی جا داشت که پاورچین ادامه پیدا کنه، ولی ما ترسیدیم که یه روزی دچار تکرار بشیم و کار کسل کننده بشه و برای همین قطعش کردیم . فکر می کنم که مهمترین عواملش اینا بود ...
- هنوز کار نقطه چین مثل پاورچین نشده ...
- نشده، و هرگز نمیشه ...
- گفتین که سر کار پاورچین حال خودتون و بچه ها خوب بود . سر این کار دیدم که خیلی خسته هستین ...
- بله، دلایلی که باعث موفقیت پاورچین بود رو گفتم، حالا عکسش اینجا هست ... من خودم اصلا نمی خواستم بعد از پاورچین کار 90 قسمتی انجام بدم . چند اتفاق افتاد که مجبور شدم این کار رو قبول کنم . همین اجبار الآن توی من دیده میشه و وقتی اجبار هست اون انگیزه قوی نیست .
یکیش اینه که خسته ام ... از کار خیلی خسته ام . تصمیم داشتم که بعد از پاورچین یک کار خیلی سبک، مثلا بیست، سی قسمتی بکنم که طرحم هم همین بود ولی مجبور شدیم که دوباره اینو تبدیلش بکنیم به 90 قسمتی، حالا چرا مجبور شدیم دلایلش زیاده، ولی ...
- اجبار ها در این حده که اون جایگاهی که بواسطه پاورچین بدست آوردین رو از دست بدین ؟
- میدونی ... افتادیم تو این مسیر، یعنی ما طرح و کارمون اصلا یه چیز دیگه بود . به مرور، بدون اینکه خودمون هم بخواهیم افتادیم تو مسیر اینکه تعدادشو بیشتر کنیم، بعد گفتگوشو کم کنیم، نمایش رو اضافه کنیم ... بالاخره باز شد همون کار نمایشی 90 قسمتی . به یه جایی رسیدیم که دیگه نمی تونستیم برگردیم . ضبطمونو شروع کرده بودیم و پخش هم شروع شد و خیلی اتفاقات افتاد که مجبور شدیم این کار رو ادامه بدیم . این اجبار چون هست، اون انگیزه به اون قدرت نیست . خستگی خیلی زیاده . یه جورایی داریم خودمون رو می کشونیم و کار می کنیم و ... من اصلا اون انرژی سابق رو ندارم ... میخوام برم به سمت فیلم سینمایی، به سمت کارهای کوتاه ساختن، به سمت کاست و کنسرت ... کارهایی که اینقدر توام با رنج و سختی و شب بیخوابی نباشه .
معلومه وقتی داریم یک کاری می کنیم، تلاشمون رو می کنیم که موفق بشه و حیثیتمون رو حفظ کنیم . در یک سطح متوسط یا خوب می تونیم این کار رو نگه داریم، مطمئنا عالی نخواهد شد .
- قرار بود که کار نقطه چین کار ترکیبی پلاتو و نمایش باشه، چرا پلاتو ها حذف شد ؟ چون قرار بود که برنامه حادثه ایی بشه !
- آره، گفتگوهای خاصی بود با آدمای خاص، اونا رو ضبط هم کردیم وقتی که کنار هم قرارش دادیم، دیدیم بهم نمی چسبه . دیدیم اینقدر اون گفتگوها تلخ از آب درآمده و آسیب های اجتماعی توش هست، اصلا با یک کار نمایشی همخوانی نداشت و در کنار همدیگه قرار نمی گرفتند . قرار بر این شد که برنامه گفتگوها یک برنامه کاملا مستقل باشه که بعد ها بسازیم در 30 قسمت و در 30 شب پخشش کنیم ...
- بحث رو ببریم به سوی مسئله کپی رایت که در ایران رعایت نمیشه و در کارهای هنری هم مطلقا رعایت نمیشه . به تازگی سی دی های پاورچین به بازار اومده . جریان چیه ؟ شبکه اقدام به این کار کرده یا تهیه کننده یا شما ؟
- ببینید ! یک محدودیتی هست . کارهایی که بازار میاد، اگر آرم شبکه گوشه کار باشه، یعنی از تلویزیون پخش شده و بعد هم ضبط شده . اگر آرم شبکه رو نداشته باشه، یا تهیه کننده بیرون داده یا کارگردان یا از آرشیو یه جوری بیرون رفته چون مستر این نوارها دست خود ماست و یک بخشش هم در پخش تلویزیونه . ما که ندادیم، پخش هم نداده . من چون اینها رو ندیدم، نمیدونم آرم شبکه رو داره یا نه، حتما باید باشه ... غیر ممکنه که آرم نداشته باشه چون تصاویر اورجینالش دست ماست و پخش تلویزیون . اگر هر برنامه ایی در بازار باشه و آرم شبکه کنارش نباشه جرم تهیه کننده و کارگردان و پخشه .
- شما در حقوق کاری که کارگردانش هستین، سهیم هستین یا نه ؟
- نه . هر کاری که شما در تلویزیون می سازین، مالک مطلقش تلویزیونه و هیچ ربطی به ما نداره . یعنی تلویزیون اگه بخواد صد بار پخشش کنه یا بفروشه یا اصلا نابودش کنه، دست خودشه . ما هیچ حقی از کاری که می کنیم نداریم . ما مثل پیمانکار هستیم که یک کاری رو برای تلویزیون انجام میدیم و میریم . تهیه کننده هم حتی هیچ مالکیتی در کارهای تلویزیون نداره .
- منبع مالی کارها تلویزیونه یا تهیه کننده ؟
- همه کارها منبع مالیش تلویزیونه ...
- پس شما در سی دی های پاورچین که داره به فروش میرسه شما و تهیه کننده سهمی ندارین ...
- نه . ما یک کاری رو ساختیم و تحویل دادیم و دستمزد گرفتیم . هیچ مالکیتی ما روی این کار نداریم
- وقتی یک کاری رو می سازین و دوسش دارین و رابطه حسی با کار برقرار می کنین در صورتی که میدونین مال خودتون نیست و هیچ مالکیتی روی اون ندارین، چه حسی دارین ؟
- این سیستم غلطه، فقط در ایران اینجوریه ... در کشورهای دیگه، مالک هر اثر کارگردان و تهیه کننده است، با یه شرایط خاص که شرایطشون هم با ما فرق می کنه ... الان تلویزیون دوست داره که بازی سرگرمی برره رو روانه بازار بکنه ! به شدت ناراحت شدیم از این کار ... تلویزیون می تونه این کار رو بکنه، چون کار مال خودشه ... می تونه فیلم سینمایی شو بده بیرون ... اصلا می تونه تیکه پاره اش کنه ! ...
- اگه شما خودتون بخواین که ادامه برره رو سینمایی کنین، اجازه این کار رو ندارین، در صورتی که خودتون خلقش کردین ؟
- نه ! چون مالکیت این اثر متعلق به تلویزیونه، باید خودش این کار رو بکنه و تلویزیون با شرایطی سخت و پیچیده ممکنه این کار رو بکنه . مثل کلاه قرمزی ... واقعا شش ماه دوندگی کردن تا بتونن این مجوز رو بگیرن، چون صاحب اثر تلویزیونه ...
- پس خالقش چی ؟
- هیچی، چون سیستم این کار اینطوریه ... الان اگه پاورچین رو بصورت CD های 5 دقیقه ایی هم بدن تو بازار من نمی تونم اعتراض کنم ... در حالی که این کار اثر رو نابود می کنه یا اگه بخوان پشت صحنه هاشو حذف کنن یا تیتراژشو عوض کنن ... اگه هر کاری رو بخوان می تونن بکنن و این به کیفیت لطمه می زنه و کسی که این کار رو طراحی کرده و یا کارگردانی کرده، هیچ کاری نمی تونه بکنه و از دستش هیچ کاری ساخته نیست . حق مالکیت تلویزیون در بعضی از اینطور موارد لطمه به کیفیت می زنه و کارگردان و تهیه کننده هم هیچ کاری نمی تونن بکنن . اگه یه نسخه سینمایی هم بخواد از پاورچین ساخته بشه شرایط بسیار سخت و پیچیده ایی داره یعنی باید مجوز از تلویزیون یا مالک رو داشته باشید و اونم باز خودش شاخه و تبصره و از این جور چیزا داره ...
- پس این شایعه ایی که میگن قراره یه فیلم از داستان برره ساخته بشه ...
- والا فکرش رو داریم یه طرح اولیه هم ازش داریم ولی قطعی نیست ... هنوز در حد حرفه ...
- برگردیم به نقطه چین ... شروع نقطه چین یه فرمی داشت و بعد تغییر مسیر دادین و روند داستان رو عوض کردین ... اکثر کارهای داستان دار شما همینطوریه ... فکر می کنم اول اون طوری که دوست دارین شروع می کنین و بعد خواست و سلیقه مردم مسیر کار رو عوض میکنه ...
- 95 درصد کارام همینطوریه !
- چرا اینطوری میشه ؟
- دوتا عامل داره ... کارِ هر شب تفاوتش با سریال هفتگی همینه ... شما در سریال قراره که بیست و شش قسمت بسازین، یک سناریوی اولیه میدین و قراره که فیلمنامه نویس بنویسه، دکوپاژ می کنین ... بازیگراتون رو انتخاب می کنین، روتوشنهایی رو انجام میدین و بعد تازه میرین تو مرحله انتخاب بازیگر و شخصیت پردازی ها و زمان بندی و بعد شروع می کنین به ساخت و دیگه دست به ترکیب اصلی نمی زنین . ولی کار هر شب اینطوری نیست و پیش تولید برای کار هر شب اصلا معنا نداره، جز در زمینه های فنی و دکور. شما یک ذهنیتی دارین ... یک ساختاری دارین ... شروع که می کنید، می بینید که توی پخش جواب نمیده ... جواب دادن یا جوا ندادن کار هر شب رو فقط مردم تعیین می کنن، یعنی تو کار هر شب شما نمی تونین که سبک و ذهنیت خودتون رو داشته باشین، بگید که آقا من اینجوری می سازم و اینجوری فکر می کنم ... هر کی خواست ببینه و هر کی هم خواست نبینه . کار هر شب با انبوه فرهنگ های مختلف، انبوه بیننده، انبوه تحصیلات مختلف و جغرافیای مختلف سروکار داره و تنها چیزی که به کار هر شب معنی میده پر بیننده بودنشه ... مهم اینه که کار بگیره ... در کاری هم هرشب داره پخش میشه و هفتاد میلیون نفر اونو نگاه می کنن نمیشه شخصی نگاه کرد ... حالا این تغییر مسیر هم به همین دلیله، شما با ساختار شخصیتون یه مسیر رو شروع می کنین، بعد می بینید که جواب نداد ... بعد ساختار اولیه رو عوض می کنید، حتی دو بار، حتی سه بار ... وقتی که بازتاب جریان رو گرفتین و بیننده هم زیاد شد، همون مسیر رو باید ادامه بدین ... این دیگه شده یک سبک ... یه خصوصیت شده برای این نوع کار ...
- این نشون میده که ذهنیت مهران مدیری با ذهنیتی که عموم دارن باید خیلی فرق داشته باشه ...
- کاملا فرق داره ... این نوع کار نه علاقه اول منه نه کاراکتر خودم اینطوریه، نه ذهنیتم این فرمه ... هیچ کدوم اینها نیست ... من از سال 79 برنامه سازی طنز کردم با تولید انبوه و این مسیر توسط مردم و تلویزیون ادامه پیدا کرد. علاقه اصلی و شخصی من اصلا این نوع کار نیست ... نمیگم خوب نبوده، خیلی مفید هم بوده، خیلی خوب بوده ولی از بعد از پاورچین فکر می کردم که دیگه کافیه ... نقطه چین هم بنا به دلایلی اتفاق افتاد . بعد از این سریال هفتگی هست، بعد از این کارهای سینمایی هست، بعد از این خیلی کارهای دیگه هست که من دوست دارم که انرژی اصلی خودم رو می خوام روی اون کارها بزارم ...
- کاراکتر مهران مدیری به نظر من کاراکتری طنز نیست، حتی مقداری سیاهه، درست فکر می کنم ؟
- بله ...
- خب چطور این دو تا رو تفکیک می کنید وقت کار کردن، مثلا شما پاورچین رو دوست داشتید ... و پاورچین طنز محض بود و اصلا طنز سیاه نداشت ...
- نوع کار پاورچین، بخشی از منه ... یعنی کار طنز بخشی از منه ... همه من نیست، یه بخشی از شما هم هست، یه بخشی از یک فیلسوف هم هست، یه بخشی از هیتلر هم بوده ! ... یه چیزیه که در همه ما هست، در یکی بیدار میشه و نمود بیرونی پیدا میکنه و در خیلی ها هم هست و بالفعل درنمیاد.
- کاری که شما می کنید طنز و رفتار بیرونی هست که کار می کنید و خودتون بسیار درونگر هستید ... این باید سخت باشه سویچ کردن بین این دو حالت ...
- یه ذره سخت بوده ... قبول دارم ...
- این خستگی که الآن دارین مربوط به همین دوگانگی نیست ؟
- آره ... آره ... مال همینه . ولی این ماجرا بصورت یک تکنیک در اومده ... مثل یک ویلونیسته که عاشق موتزارت و بتهونه ولی توی شرایطی باید در یک درجه پائین تر باید اشتراوس بزنه به دلایلی ... بعد تو 4 درجه پائین تر مجبوره که سرود بزنه ! ... این دیگه حس و حالش توی سرود نیست ... حس و حالش تو اون بتهونه است ...
- اون بتهونه یادش نمیره ؟
- نه ... بستگی به عشقش داره ...
- تو خلوت خودش اون بتهونه اس ...
- آره، یه چوری خودشو حفظ می کنه که بالاخره یه روزی برسه که دوباره بتهون بزنه ... این در من بصورت یک تکنیک در اومده ... یعنی بیرون دوربین من خسته ام، بی انگیزه ام، دیگه خیلی این مدل رو دوست ندارم ولی چون تکنیک رو تو این سالها به دست آوردم به محض اینکه میرم جلوی دوربین با تکنیک ... نه با حس ... بازی میکنم . یه جور صنعت شده این قضیه .
- بخاطر اینکه اون بتهونه رو از یادتون نبرین تو خلوت چیکار می کنین ؟
- کار خاصی نمیکنم ... خودمو حفظ می کنم با موسیقی کلاسیک، خیلی زیاد کتاب می خونم و با دیدن فیلم و تئاتر و اتود کردن یه مقدار کارهای بازیگری و ارتباطات سازنده با عده ایی که ازشون چیزی یاد بگیرم
- وقتی از محل فیلمبرداری سریال طنز بیرون میاین در مسیر خونه موسیقی کلاسیک گوش می کنین ؟
- آره ... خیلی مواقع ... خودمو حفظ می کنم که یادم نره، خودمو حفظ میکنم تا زمانش برسه که برسم به اون بتهونه ... که داره میرسه ...
- کی میرسه ؟
- بعد از نقطه چین ... میخوام بعد از نقطه چین یک استراحت مفصل بکنم ... نه اینکه کاری نکنم، کارهایی که دوست دارم رو انجام میدم ... مثلا کنسرت میدم، میخوام کاست پر کنم ... یه مقدار کار توام با تفریح، کار سخت و برنامه ریزی شده نه ... بعد اولین کار سینمایی خودمو شروع کنم که نمی تونم بگم چیه ! ... و اون خیلی نزدیکه به خود من ...
- پس میدونین چیه و برنامه ریزی شو کردین ...
- بله
- یه مقدار بریم سراغ موسیقی ... به نظر من مهران مدیری در هر کار هنری یک سرک کشیده ... توی کار موسیقی تجربیات و مطالعات دارین که کار موسیقی کردین و کاست دادین ؟
- خیلی زیاد ... برادر بزرگم، پیانست بسیار برجسته ایست . من از بچه گی با موسیقی کلاسیک آشنام ... از شش سالگی ...
- از شش سالگی ؟!؟!
- من شش سالگیم مالر گوش می دادم، آثار آوازی مالر رو ... کارهای بسیار سنگین ...
- به دلیل اینکه در منزل این فضا بوده و مجبور بودین ...
- چون این فضا بود جذب این نوع موسیقی شدم و در شش هفت سالگی وقتی می شنیدم به شدت لذت می بردم، موسیقی که من در دوران کودکی گوش میدادم مال سن من نبود .
- من فکر می کنم بچه ایی که از شش سالگی موسیقی مالر گوش بده در جوانی، نسبت به سطح عموم جامعه آدم افسرده تری بشه ...
- بله ... میشه ...
- خیلی زود شروع کردین ...
- آره ... حالا اینی که میگم دلیل بر این نیست که من آدم نابغه ایی هستم یا اینکه کروموزومم شکسته اس ! ... منظورم اینه که تو اون فضا بودم و مدام این نوع موسیقی رو می شنیدم و عاشق موسیقی کلاسیک شدم و میتونم بگم که توی هفت هشت سالگی میتونستم سمفونی 5 مالر رو با سوت بزنم ! بدون اینکه یک نتش اشتباه باشه ... یا آثار باخ رو، یا موتزارت رو ... حتی کارهای امپرسیونیست ها رو و بعد شروع کردم به خوندن درباره اینا ... یعنی راجع به موسیقی کلاسیک خوندم، راجع به زندگی این آدما و چیزی که خیلی دوست داشتم این بود که برادرم آثار موسیقی کلاسیک رو با پیانو اجرا می کرد و این از لذت بخش ترین دوران زندگیم بود و این موضوع ادامه پیدا کرد و هر چی که بزرگتر شدم بیشتر این موسیقی رو دوست میداشتم . می تونم بگم که خیلی خیلی خوب، مثل کسی که این موسیقی رو خونده باشه موسیقی کلاسیک رو می شناسم، آدم هاشو می شناسم . 4 تا نت اول هر اثری رو که گوش بدم بهتون میگم که مال کیه، کی ساخته شده و تحلیل سمفونیش رو بکنم براتون !!! و این تا الآن مونده و بیشتر شده و هنوز هم لذت بخش ترین لحظه هام اینه که در تنهایی با صدای بلند موسیقی کلاسیک گوش کنم و این موضوع خیلی روی کارم اثر گذاشته . من معتقدم که هنرمندی که، بازیگری که، کارگردانی که، مجسمه سازی که، نقاشی که موسیقی کلاسیک گوش نکنه 50 درصد نقص در هنرش وجود داره، دلیل هم دارم برای این حرفم ... اینکه موسیقی کلاسیک چیکار میکنه با ذهن آدم و چه قدرت هایی رو در ما زنده می کنه، مثلا مثل باروک ... توصیف ناپذیره ... تعجب میکنم از کسانی که اصلا آشنایی با موسیقی کلاسیک ندارن و مثلا طرف عکاسه ... اصلا نمیشه همچین چیزی . مگه میشه ؟! اصلا اون هارمونی درست در آدم نیست وقتی که موسیقی کلاسیک گوش نکنه ... برای عکاسی، برای رنگ گذاشتن روی بوم ... ما باید از یک جایی بگیریم و جایی دیگه خرج کنیم . در طول این سالها بازیگرانی که میان برای تست دادن میان، یکی از سوالات مهم من ازشون اینه که چه موسیقی گوش می کنن ... من اصلا تست نمی گیرم مثل بخند و گریه کن و بشین و پاشو ... من با خودش حرف میزنم و می فهمم که اصلا بازیگر میشه یا نه ... تست من اینه اصلا ... برای اینکه نمیشه، من معتقدم که جور در نمیاد ... بازیگری و یا کارگردانی یه دیدگاهی به زندگیه و کسی که دید ناقص داشته باشه، نمیتونه این کاره بشه ... من می پرسم که چه کتابی می خونی و یا چی گوش میدی ؟ این خیلی مهمه ...
- یعنی اکثر بازیگرانی که در این سالها باهاشون کار کردین موسیقی کلاسیک گوش می کردن ؟
- آره، همه شون ... شاید یکی دوتاشون نداشتن که از اون بازیگرهایی بودن که بازیگری تو وجودشون بوده که تست دادن و قبول شدن و این فرمی نبودن و باخ هم نمیدونستن که چیه و کتاب رمان هم تو زندگیشون نخونده بودن و از اون بازیگر غریزی ها بودن ... آخه مگه میشه شما تولستوی نخونی تو زندگیت و بازیگر بزرگی بشی ... نمیشه اصلا ... نمیگم اینا اصل ماجراس ها ولی جور نمیشه به نظر من ...
- جواد رضویان چه موسیقی گوش میده ؟
- ... ... ... ... جواد رضویان بازیگر غریزیه !