plato

Wednesday, June 21, 2006

به ياد فرشته

يا عماد من لا عماد له

اي كاش بدانمي كه من كيستمي / سرگشته به عالم از پي چيستمي
گر مقبلم خوش زيستمي / ور نه به هزار ديده بگريستمي

و آنگاه آه اي فرشته

و آنگاه
سربازان خسته و بیزار
تمامی دشتها را
تمامی کوهستانها را
تمامی تاکستانها را
تفتیش کردند
بوی تاکستانها را
با خود پنهانی به خانه ها بردند
و مست شدند
و مستی کردند
و آنگاه
فرمان فرمان بود
پس سربازان خسته و بیزار
سربازان خسته و بیزار و مست
در کوچه باغهای خاطرات ما قدم زدند
و به هر خانه سر کشیدند .
کودکان به کودکان نمی مانستند
و مردان به مردان نمی مانستند
زنان تنورها را رها کرده بودند
و دستهایشان به بوی صابون آلوده نبود
و آن کبودیهای زیر چشمانشان
از لگدکوب مستانه شوهرانشان نبود
چرا که سربازان
به تمامی تاکستانها سر کشیده بودند .
ما نگاه کردیم
ما نگاه کردیم و راه همچنان بی مسافر بود
ما پوتین هایمان را با سیگار سربازان
تاخت زده بودیم
و سیگارهایمان را روشن کرده بودیم
تمام نگاه های ما به راه بود
تمام نگاه های ما به راه تو بود
ای فرشته .
و راه همچنان بی مسافر بود .
و آنگاه سربازان
به باغستانها هجوم آوردند
به باغستانهای بیهوده
به باغستانهای بی درخت
و خارهای یادگاری را
لگد کوبیدند
و هیچ خاری آنچنان که خار بود نماند .
و آنگاه نیمه شب بر سر دشت آمد .
کودکی شیون در نداد .
زنی آوای لالائی نخواند .
و هیچ مردی در خیابان های بی مقصد
نیامد .
هیچ مردی مستانه خود را با فریادی نیاراست
خیابان بود و خاموشی .
و مردان در حصار خانه های باستانیشان
کنار آتشی از چوب مو
در خیابان صبح می لرزیدند
چرا که راه همیشه نوید مسافر بود .
و راه همیشه امید مسافر بود .
و آنگاه
که نیمه شب بر سر دست آمده بود
سربازان
سربازان خسته و بیزار و مست
به تمامی باغستانها لگد کوبیده بودند
و اینک سپیده می دمید .
صدا
صدا
صدای تمامی ما بود .
از گلو بر می خواست
و بر حریم حقیر خانه هامان سر می کوفت
آی
ای فرشته
ای تنها
ای ایستاده بر قله ی کدامین کوهستانِ
سر با فلک سائیده
اینک تمامی دستان ما
به درگاه است
و پاسخ :
صدای شیپور بود
و قدمهای همگام سربازان خسته و بیزار و مست .
و آنگاه
میدان سرشار بود
از مردان
میدان لبریز بود
از هیاهوی فریاد چشمهای ما
و میدان لبالب بود
از سکوت .
تنها
صدای تو می آمد
ای فرشته ی غایب
تنها صدای تو بود
که مردان بهت زده را
به جهاد دعوت می کرد
تو ما را به تنها ترین
درخت باغستانهامان
دعوت می کردی
تو عصای سحر آمیزت را
در بزرگواری تنها درخت باغستانهامان دفن کرده بودی
تو زمان را دفن کرده بودی
تا لحظه ی جهاد .
و آنگاه
تنها صدای تو بود
و سکوت لبالب میدان
و چه سوگوارانه نشستیم
ما مردان
چه سوگوارانه نشستیم
و صدای تو گم شد
صدای تو رفت
صدای تو مرد
در هیاهوی فریاد چشمهای ما
صدا
صدای شیپور بود
که می آمد
و آنگاه
سربازان
پیش قراولان .

***

قلب میدان
با لباسهای همرنگ سربازان
زینت گرفت
ما هیچ نگفتیم
و ما هیچ نگفتیم
سربازانِ موازی ، می آمدند
و در قلب میدان می ایستادند
و بی لبخندی به ما ، لبخند می زدند
و آنگاه
شیپور از دعوت بازایستاد
و لحظه لحظه ی اعدام بود که بر دست آمد
اکنون از ما
از ما چشم در راهان
مردی را به تیر می آویختند
و مردی را به تیر می بستند
و گلوله
تنها گلوله بود
که پیغام می برد و پیغامبر می شد
ما هنوز با چشمهایمان فریاد می کشیدیم
و ما هنوز هیچ نمی گفتیم
صدای ضجه ی تو برخاست
صدای ضجه ی تو پر زد صدای تو مرد
و آنگاه
ما برخاستیم
و زنجیرهامان صدا کرد
و سربازان به تغٌیر به خشم بر ما چهره برگرداندند
و آنگاه
اعدامی
اعدامی .
آه ای فرشته ی دور
ای بکارت هر لحظه ی جهاد
آه ای ایستاده بر بلندترین قله ها
آه ای سوار
ای استوار
ما با چشمهایمان دیگر نتوانستیم
فریادی از آنگونه به خشم آلوده برکشیم
ما گریستیم
ما بسیار گریستیم
ما مردیم
مردیم
ایستاده پای در زنجیر
چرا که
آه ای فرشته
چرا که مردی از میان ما
تنها درخت باغستانهامان بود
که آنک
تیرباران می شد :
تنها درخت باغستانهای ما که عصای سحر آمیزت را ...
و صدا
صدای تو نبود
صدای شیپور ؟
هیهات !
صدا صدای قطره قطره خون تنها درخت با غستانهای ما بود
که چکه چکه
با گلوله گلوله
از ما جدا می شد
و ما می مردیم
و سربازان بی لبخندی به ما لبخند می زدند
و آنگاه
آه ای فرشته ...

***

و آنگاه
پدر
در میانه ی میدان – ایستاد
- میدان :
سکوت و خیابانها بود
و
خیابان :
لبریز خاموشی
و تمامی خیابانها
به میدان منجر می شد . –
پدر
در میانه ی میدان
- ایستاد
و بانگ برداشت :
آی :
دروازبان
دروازه را ...

***

دروازه بان اما
دروازه را ...... !

***

میدان هجوم تاریکی بود
و صدای مستانه ی پدر .
تمام خانه خانه ی شهر
خاموش از آنگونه بود که ...
هیهات ! .
پدر : چشم انداز پنجره ها را از آنگونه با امید نگریست
که گویی قزل آلائی
در مانده بر خاک ، غمناک
دریا را ...
دریغا
هیچ دستی
پنجره ای را باز نکرد
و هیچ چشمی عبور سیال سیاهی را
در خیابانهای منجر به میدان
کنجکاوانه به پیگیری ننشست
لرزش خفیف پرده های جقه دوزی شده نسیم را می مانست
که در پس گلهای ابریشم
آواز جریان را می خواند .
و آنگاه
صبح از آنگونه برمی دمید
که سفر را پیغام می داد
به مرد ایستاده در گوشه ی میدان
صبح به بوی رفتن تن می آلود
و مه نقره نقره قصیده می خواند
و گریزی داشت
به آن سوی چشم انداز

***
پدر !؟
***

و آنگاه
میدان
هجوم مردان بود
و یورش تمام مردم
میدان
لبریز هیاهو بود
و آن دختر گذرنده در خیابانهای گذرا
با کیف دستی بلندش
خود را به کودکی خاطرات
تقدیم می کرد
به آواز یک لحظه ی میدان
می اندیشید .
و میدان لبریز هیاهو بود
من
در میانه میدان
ایستاده بودم
میدان ! . . .
و بانگ برداشته بودم :
آی . . .
دروازه بان .
دروازه را . . .
دروازبان اما
دروازه را :

و آنگاه
ای فرشته
تو از آن گونه
پرغرور
خندیدی
که من از یادم رفت
در کدامین باغستان زمین
گل تنهایی می روید .

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home