plato

Thursday, November 16, 2006

یک داستان

يا عماد من لا عماد له






موتزارت در مرداد


اولین باری که دیدم‌اش کلافه بودم و ساعت سه‌ی‌ بعد ازظهر مرداد بود و تاکسی در ترافیک اول پل مانده بود و من مانده بودم که مثل آن چندنفری که پیاده شده بودند از تاکسی پیاده شوم یا نه و فکر می‌کردم چقدر عجیب است اگر بشنوم سگی در ساعت چهار صبح یک روز زمستانی قطعه‌ای از موتزارت را به درستی اجرا کرده که نگاهم افتاد به چند درختچه‌ی کنار رود و و موجود سیاهپوشی که اگر تکان نخورده بود برای لحظه ای می‌گفتم مثلا چادری‌ست که باد آورده و آن جا انداخته که نبود و کنارش کیف سفیدی بود نشانه‌ای برای این که بدانم انسانی‌ست که خم شده و نشسته بود راحت و این‌ را وقتی فهمیدم که راه کمی باز شد و ماشین کناری کمی جلوتر رفت و در فاصله‌ی رسیدن ماشین بعدی دیدمش که زنی‌ست و بعد که دیدم این ترافیک تمام نمی‌شود و انگار تصادفی شده جلوتر و این یعنی ماندن و ماندن تا کی؟ نمی‌دانی؟ گفتم راه بیافتم و گرما هم اگر بکشد آدم را بهتر از این معطلی‌ست
شیشه‌ی عینکم را از عرق پاک کردم که چشم‌هام بهتر ببیند و پیاده شدم و خنده‌ام گرفته بود که سگی بخواهد در سرمای ساعت چهار صبح یک روز زمستانی البته در سرزمینی سردسیری قطعه ای از موتزارت را بنوازد با پیانویی که معلوم نبود از کجا پیدا خواهد کرد در آن ساعت چون هیچ کلیسایی در آن ساعت باز نیست و اگر هم باشد احتمالا در هیچ کتاب مقدسی ذکر نشده که سگ می تواند پیانو بنوازد و بعد به خودم گفتم در کلیسا که فقط ارگ است نه پیانو، الاغ
از کنار پل راه افتادم بیایم و دستم به نرده گرفت که سوزان بود و پایین را نگاه کردم و هنوز پل از روی آب رد نمی‌شد و دیدمش که نشسته و خیالش نیست که مانتوی مشکی‌اش با خاک و گل کنار رود شده یک کثافتی که نگو و گفتم شاید از همان‌هاست که از راه آهن می‌آیند و در این شهر سرگردان می شوند پی مشتری که اگر این طور است احمق جان بیا اینجا که مشتری‌ها این بالا هستند و دیگر از روی رود رد می‌شد پل که دیدم تریلی آمده و ماشینی را که معلوم نبود چیست کوفته به نرده‌های پل و این ترافیک هم از این‌جاست و گفتم نگاه نکنم که کی مرده و کی زنده و کی حوصله دارد با این گرسنگی حالا خون ببیند و برگشتم و دیدم سگی هم آن طرف تر از او می‌پلکد و گفتم های! حالی می دهد اگر کیفش را به دندان بگیرد و بدود و ببینم بلند می شود و مجسمه‌ای را که ساخته از این طور نشستن‌اش خراب می کند که نکرد و ندیدم و بعد از پل تاکسی گرفتم و رفتم
عادت که بشود چیزی دیگر شده و کاری‌اش نمی شود کرد. مثل سیگار است. ترکش ساده ست. بارها ترک می‌کنی و باز هم هست. باشد. مهم است؟ یا مثلا وقتی از کنار خانه‌ای می گذری که زمانی کسی را در آن جا داشته‌ای صدسال هم که بگذرد باز نگاهت می رود به آن سو. حالا گیرم همان فردا نباشد اما سه روز بعد که دوباره از پل گذشتی و ترافیک هم مثل آن روز نبود باز نگاه می کنی.هنوز بودش همان جا. البته هر انسان عاقلی می داند که وقتی می گویم هنوز بود منظورم این نیست که نشسته بوده از سه روز پیش همان جا و تکان نخورده تا مثلا مجسمه‌ای را که ساخته از خودش خراب نکند. هر بچه‌ای می داند که هیچ کدام از آدم‌برفی‌های دنیا زنده نمانده‌اند. همه بلااستثناء آب شده‌اند و او هم گرسنه‌اش که شده یا حتما چند نفری به هوای بلند کردننش رفته‌اند سراغش اگر قبل از آن ماشین گشت منکرات نرفته باشد البته، بنابراین اگر بگویم پاتوق‌اش شده بود آنجا بد نیست و با این همه خسته بودم و ماشین هم که از سربالایی پل بالا رفت دیگر ندیدم‌اش و فقط یادم افتاد به سگی که موتزارت می‌نوازد. در ساعت چهار صبح و با ارگ؟
فردا باز دیدم‌اش. من البته تمام روز را به فکر او یا آن سگی که روز اول کنارش دیدم نبودم اما بدم نمی‌آمد بدانم کیست و چه می‌کند آن جا که نمی‌رود لااقل جای دیگری نه این که بنشیند در آن گرمای وحشتناک و دلم می‌خواست می‌توانستم صبح بیایم و ببینم همان‌جا هست یا نه چون آمدنی از آن طرف پل می‌آمدم و آن طرف هم جز لوله‌ای بلند و فلزی که آب را با پمپ از رود می‌کشید و در آبکش‌ها خالی می‌کرد چیز دیگری نبود و مگر این‌طرف چیز دیگری بود؟ همین را بگو
اما خیالات که بیاید در سر آدم باز هم نمی شود کاری‌اش کرد. مثلا در یکی از همان شب ها که برق قطع شده بود و هوا هم شرجی بود و بوی گند می‌آمد و نمی‌شد پنجره‌ای را باز کرد به او فکر کردم و خواستم چهره‌ای از او در ذهنم بسازم که نشد. اول سعی کردم هرچقدر از اجزای چهره‌ی او را که دیده‌ام در ذهن بیاورم که بازهم نشد. چون من اصلا او را ندیده بودم. آخر هیکلی که کمی خمیده و در مانتو و روسری مشگی پنهان است که در یاد نمی‌ماند. من حتی رنگ شلوارش را هم به یاد نداشتم. هرچند مگر می شد شلواری نپوشیده باشد؟ این بود که سعی کردم به سگی فکر کنم که روز اول در کنارش دیده بودم. کنار که نه. همان لابه‌لای چند درختچه‌ای که آن جا هست را می‌گویم. به هرحال بهترین کار این است که با بادبزنی خیس خودت را به سبک اجداد طاهرین مردم این سرزمین باد بزنی
هفته‌ی بعد درست در ساعت سه و پنج دقیقه‌ی روز پانزدهم مردادماه دور فلکه‌ای که نخل‌های فلزی در آن کاشته‌اند پیاده شدم. با دستمال عرق پیشانی و دور گردن را گرفتم و رفتم سمت پل تا ببینم همان طور است هنوز که می‌خواستم باشدو ببینم چی در چهره‌اش هست و شاید این بار که خواستم به خاطر بیاورم‌اش صورتی داشته باشد و دستی و اندامی و لبی و چشمی و از همان‌ها که وقتی به یاد می‌آوریم دست می‌گذاریم روشان و می‌گوییم: این. پس باید قید گرما را زد و قید دیررسیدن را و مهم هم نیست البته. کاری که نیست الان و زمان هم که مهم نیست این‌جا و پس برویم. جام یا بستر یا خواب؟ هیچ کدام. برویم زیر پل. اما اول از بالا خوب نگاهش کردم.ماشین‌ها از کنارم می‌گذشتند. انگار تنها مایه‌ی تعجبشان من بودم نه او که حالا در ساعت سه و پانزده دقیقه نشسته بود پایین و داشت پایین مانتو را لوله می کرد دور دست و از بالا نمی شد دیدش که نگاهش به کجاست و اصلا چه اجزایی دارد صورتش. همین قدر دیدم که شلوار جین آبی نفتی دارد و مانتو و روسری مشگی را هم که قبلا دیده بودم و جوراب هم که نداشت و کفش‌اش هم مشگی بندی بود و همین. از آن بالا همین‌ها را هم نمی‌شود دید وبهتر است بروی پایین و قید این را بزنی که اگر مثلا جیغ کشید چکار کنی و بگویی چه می خواهی این پایین وبعد هم همه حق را به او می‌دهند و او می‌شود مالک این جا و من هم متجاوز به عنف مثلا. اما بالاخره باید رفت دیگر اما این که چه بگویی خودش مسأله‌ی مهمی‌ست. فکر می‌کنم از خبر اجرای موفقیت آمیز کنسرت همان سگی که درباره‌اش فکر می‌کردم مهم‌تر است. و حسن سیگاری بودن این است که می‌توانی بنشینی و قبل یا بعد از هر پک، نگاهی به آن طرف‌تر از خودت بیاندازی و ببینی کیست و چه می‌خواهد و باقی مهم نیست
بار اولی که از بالا دیدمش گفتم شاید دخترکی ست رانده از همه جا و حالا زنی می‌دیدم شاید سی ساله‌. نمی دانم. اما انگار کسی گفته بود سی‌ساله‌گی سن کمال زن است. کمال یا شکوفایی؟ نمی‌دانم. مهم این بود که حالا می‌شد چین‌های ریز دور لب را دید. ابرویی باریک و مرتب بی آن‌که مثلا موی اضافی باشد زیر ابروها و چند تار موی سفیدی هم البته از جلو روسری پیدا بود و لاغراندام بود و الباقی را که دیگر نمی شود دید. زیر آدم برفی اگر طلا باشد یا مثلا پرتقال کسی چه می داند. آدم برفی است و آب می شود بالاخره اما او حتی دست نکرد که کیفش را بکشد جلوتر که مبادا دزدی‌ست این که آمده این‌جا و نشسته به سیگار کشیدن و حالا اگر کیفی هم در دست دارد که نمی‌شود بگویی هیچ دزدی کیف ندارد اما سیگار که تمام شود تنها کاری که می‌شود کرد این است که یکی دیگر روشن کنی و فکر نکنی که این مغز دارد زیر این گرما منفجر می‌شود و مگر چقدر دیگر می شود بوی بد این آب را تاب آورد. حالا گیرم این‌جا سایه باشد و مجبوری حالا که نشسته‌ای به پارک تعطیل آن طرف رود نگاه کنی و گل و لای متعفن پیش پات را و شلوارت را که حتما شده خود کثافت و کفش‌ها را که باید حتما بشویی
اما مگر چند سیگار می شود پشت سر هم کشید. این رود هم که آن قدر آرام و ساکن است که انگار نه انگار. صدا هم اگر باشد بوق ماشین‌هاست که از بالا رد می شوند.اما حلقه ای که در انگشت دست چپ داشت می‌گفت باید خانواده ای داشته باشد برای خودش. آن جا بودن‌اش هم البته ربطی به من نداشت. روزهای بعد هم خودم را عادت دادم که دیگر به آنجا نگاه نکنم. خیال‌بافی هم البته نباید کرد.او فقط زنی‌ست که من در ساعت سه تا سه و نیم چند روز از مرداد، او راززیر پل و در کنار پرگل و لای ترین رود جهان دیده‌ام اما نمی‌دانم از آن به بعد چرا هر وقت نام موتزارت را می‌شنوم به جای آنکه به یاد سگی سرگردان در ساعت چهار صبح بیافتم دلم می‌خواهد بروم گوشه‌ای زیر باد سرد کولر بنشینم، سیگاری آتش بزنم وبه هیچ فکر نکنم

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home