plato

Saturday, July 08, 2006

جامه به سر كشيده


يا عماد من لا عماد له


سالكي گوري بكند و شب ها در آن بخفت. از او پرسيدند: «از چه رو باشد اين كار؟» سالك گفت: «مرگ را قبل از مردن چشيدن، بدي را زايل كند و روح را صيقل دهد». «شبي پيري شولا به سر انداخت و نزد سالك شد. سالك طعامي سير خورده بود و در گور خفته بود. پير گفت: «برخيز تا با يكديگر هم كلام شويم.» سالك از خواب بخاست و حيران گفت: «اي سفيدي كيستي؟» پير گفت: «مرده اي از مردگان اين ديارم، سرگردان در اين ديار مي گردم تا مردي امين بيابم تا كار به آخر برد.» سالك كه از ترس قالب تهي كرده بود، گفت: «اي سفيدي! سالكي هستم فقير كه دست از دنيا شسته. مرا با دنيا و مظاهرش كاري نيست.» پير گفت: «هم از اين رو تو را برگزيده ام.» سالك گفت: «ديري است سر بر سجده برده و خدا را سپاس گويم كه مال كس نخورده ام و از اعمال بد پرهيز كرده ام. مرا رها كن و آدمي ديگر گير بياور.» پير گفت: «خود داني.»

پير برفتي و سالك به خانه گريخت و عيال را از خواب بجهاند و حكايت را باز گفت. زن عقل معاش داشت و سالك را نهيب زد كه: «اي بي خرد! چرا چنين كردي؟ ارواح را آزردي و به اقبال خود پشت پا زدي.» سالك گفت: «اين كدام اقبال است؟» زن گفت: «مگر نگفت كار دنيا را تمام نكرده؟» سالك گفت: «آري.» زن گفت: «مگر نه اين كه كار دنيا به زندگان بازگردد؟» سالك گفت: «آري.» زن گفت: «مگر نه اين كه تو از زندگاني؟» سالك گفت: «آري.» زن گفت: «مرده را قرضي است به آدميان. ياري اش ده.» سالك گفت: «مرا چه سود؟» زن گفت: «از ناداني ات حيرانم.» سالك گفت: «از چه رو؟» زن گفت: «كار دنيايي، دنياداران را خوش آيد.» سالك گفت: «ندانم چه گويي؟» زن گفت: «برخيز و كار نيمه را تمام كن.» سالك برخاست و به گورستان شد. در راه ترسي عظيم بر او چيره گشت. خواست بازگردد، كه از زن و كنايت هايش ترسيد. دگربار درگور بخفت.

لختي ديگر پير بازگشت و گفت: «قدر مردگان داني؟» سالك گفت: «آري، خدمتت خواهم كرد، حالا كه دستت از دنيا كوتاه است.» پير گفت: «به برادرم قرض بسياري دارم. همياني در گور پنهان كرده ام. بگرد آن را بياب و به برادرم برسان.» سالك با شعف گفت: «همان كنم كه گفتي.» سالك بازگشت و همياني پر بيافت. در شال كمر گذاشت و گفت: «اي سفيدي وصيتي دگر نداري؟» پير گفت: «به برادرم بگو تا زنش را گويد: كه طمع، چشم دنيادار را كور كند.» سالك گفت: «همان گويم كه گفتي.» برخاست و شتابان از گورستان گريخت. زن هميان را گرفت و گفت: «ما با اين هميان دنيا را به كام خود كنيم.» سالك گفت: «اگر مرده باز آيد و هميان اش را طلب كند چه كنم؟» زن گفت: «مرده اي كه نادان باشد و به ناداني چون تو اعتماد كند، همان به كه دستش از دنيا كوتاه باشد.» سالك گفت: «ندانم چه گويي، اما اين را دانم كه عاقبت اين كار با من است نه با تو.» زن گفت: «مگر اين هميان را عاقبتي است؟» سالك گفت: «او را كلامي به زبان آمد كه مرا هراساند.»

زن گفت: «آن كلام چه بود؟» سالك گفت: «طمع، چشم دنيا دار را كور كند.» زن به فكرت افتاد و گفت: «اين كلامي آشناست اما ندانم آن را كجا شنيده ام.» زن هميان را در جامه خواب پنهان كرد و بخفت. چون شب رسيد، سالك برخاست تا به گورستان شود. زن گفت: «كجا روي؟» سالك گفت: «به گورستان.» زن گفت: «ما را با گورستان مردگان ديگر كاري نيست. مردگان مردگي كنند و زندگان زندگي.» سالك را بنواخت و بخفت. سالك كه تاكنون اينگونه نواخته نگشته بود، خداي را از ياد ببرد و بخفت. چون نيمه شب رسيد كسي بر حلقه در كوبيد و گفت: «در بگشاييد.» سالك سراسيمه در باز كرد و گفت: «كيستي و چه خواهي؟» پيري گفت: «اي سالك برادر كهتر خود در خواب ديده ام، گفت سراغ تو آيم و گويم كه طمع، چشم دنيادار را كور كند.» سالك لرزيد و گفت: «برادرت كه باشد؟» پير گفت: «بازرگاني بود كه سال ها پيش چشم از دنيا فرو بسته روي در نقاب خاك دارد.» سالك گفت: «ندانم كيست و ندانم چه گويد.» پير گفت: «دانم او را نشناسي، سخن او باز گفتم تا بار خود سبك كرده باشم.» پير بازگشت و سالك بر آستانه در بماند. زن بيامد و گفت: «تو را چه شود؟» سالك گفت: «درپي هميان بود.» زن گفت: « كه بود؟» سالك گفت: «برادر آن مرده.»

زن گفت: «مگر همياني طلب كرد؟» سالك گفت: «نكرد، تنها وصيتي كرد و رفت.» زن گفت: «وصيت شكم گرسنه ما را به چه كار آيد؟» سالك بازگشت. اما هرچه كرد، خواب به چشمانش نيامد. آرام برخاست و پنهاني به گورستان رفت. بر سر گور كه رسيد آن را پر ديد. پيري در آنجا خفته و چشم به آسمان دوخته بود. تا سالك را ديد گفت: «خوش آمدي، اينجا منزل آخر همه ماست.» سالك گفت: «آمده اي تا برادر مرده ات را بيني؟» پير گفت: «برادر مرده به چه كار آيد هنگامي كه برادر زنده ام به كار نيايد؟» سالك گفت: «او را نشناسم.» پير گفت: «نيك مي شناسي، همان است كه هميان را بدو دادم. تا وسوسه اش كنم.» سالك سرافكنده گفت: «هميان وسوسه اش نكرد.» پير گفت: «دانم او تسليم هميان نشد. او مرد نيكي است كه جرات بدي نداشت و اين نيكي نبود.» سالك گفت: «عيالم مرا بفريفت.» پير گفت: «او را نشناسم، در اين گور او را نديده ام. اين گور را كه كنده است؟» سالك گفت: «با دستان خود كنده ام.» پير گفت: «از چه رو كنده اي؟» سالك گفت: «تا چشم از دنيا بشويم.» پير گفت: «چشم از دنيا مشوي، چشم به دنيا باز كن تا فريب ات ندهد.» سالك در انديشه فرو برفت و دست به شال برد و هميان را بازپس داد. پيرمرد آن را نگرفت. گفت: «آن را دگربار ربوده اي.

من حق خود نربايم.» سالك گفت: «چه كنم؟» پيرمرد گفت: «آن را بازگردان. دگربار بازپس گير و بياور.» سالك برفت و هميان را در جامه خواب گذاشت. زن را از خواب بجهاند. هميان را بازپس گرفت و به گورستان بازگشت. هرچه گشت پيرمرد را نيافت. شولا يافت و به سر بينداخت و گريست....

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home