plato

Saturday, July 08, 2006

سه داستان طنز

يا عماد من لا عماد له


خوش بحال اون كسي كه ،
تا دلش عشق تو رو ديد ،
تو يه رسم ، ايلياتي
تو رو از قبيله دزديد .



حكايت دو ساعت قطعى آب



ساعت پنج دقيقه مانده به سه بامداد را نشان مى داد. آقاى چغرآبادى كه به تازگى دچار بزرگى پروستات شده بود، براى قضاى حاجت از خواب ناز برخاست. خودش به دوستانش گفته بود كه: «بالاخره ما هم از بزرگى نصيبى برديم!» اما اين بار بر خلاف شب هاى گذشته، خوابش نمى برد. دست به دامن راديو شد. بعد از كلى ساز و آواز چند خبر هم خوانده شد. يكى از خبرها اين بود: «ساعت ۲ بعدازظهر فردا به علت تعميرات شبكه آب چغرآباد به مدت ۲ ساعت قطع مى شود.» صبح زود، آقاى چغرآبادى با باجناق خود تماس گرفت: «ديشب اخبار را نشنيدى؟ قرار است فردا آب چغرآباد قطع شود، فكر كنم يك مشكلى توى سد قشنگ كلا به وجود آمده باشد.» بلافاصله باجناق آقاى چغرآبادى با پسرعموى خود تماس گرفت: «ديشب اخبار را نشنيدى؟ به علت نشت آب از سد قشنگ كلا قرار است از فردا آب چغرآباد قطع شود.» بلافاصله پسرعموى باجناق آقاى چغرآبادى با دوست صميمى اش تماس گرفت: «ديشب اخبار را نشنيدى؟ به علت اينكه سد قشنگ كلا بر دهانه يك گسل ناپايدار بنا شده و هر لحظه امكان باز شدن دهانه گسل وجود دارد فعلاً آب را از فردا قطع مى كنند تا يك فكر اساسى بكنند.» دوست صميمى پسرعموى باجناق آقاى چغرآبادى بلافاصله با همكارش در اداره تماس گرفت: «ديشب اخبار را نشنيدى؟ به علت باز شدن دهانه يك گسل هشت مترى در كف سد قشنگ كلا آب پشت سد ظرف يك هفته به طور كامل تخليه خواهد شد از فردا هم آب قطع مى شود.» در شهر اين شايعه دهان به دهان گشت. مى گفتند تا ۲۵ كيلومترى سد را بسته اند و به هيچ جنبنده اى هم اجازه نمى دهند به اين حريم نزديك شود، حتى كلاغ ها را هم با چند هوايى سرنگون مى كنند!!مردم به سرعت دست به كار شدند تمامى ظرف هاى پلاستيكى و دبه هاى شهر جهت ذخيره سازى آب، خريدارى شد و بازار سياه پيدا كرد. كار ذخيره سازى به سرعت در حال انجام بود. حتى ليوان ها و استكان ها هم همه پر از آب شده بود! تلويزيون چغرآباد دايم از مردم مى خواست كه به كار ذخيره سازى پايان دهند والا آب پشت سد قشنگ كلا عنقريب تمام خواهد شد!!ولى مردم به هيچ كدام از اين حرف ها گوش نمى كردند تا اينكه مديران از مردم دعوت كردند كه از سد قشنگ كلا بازديد كنند. صف هاى خريد بليت اتوبوس و مينى بوس به مقصد سد قشنگ كلا اينقدر طويل شده بود كه بليت آن در بازار سياه به چندين برابر قيمت فروش مى رفت. پس از بازديد جمعى از مردم، كم كم اطمينان به مردم شهر بازگشت، به همين خاطر مردم كليه آب هاى ذخيره شده را در كوچه و خيابان ها خالى كردند و همين امر موجب آب گرفتگى شديد در سطح پياده رو ها و معابر شد و همه مجبور شدند با چكمه هاى مشكى بلند رفت و آمد كنند؛ به همين خاطر چكمه هاى مشكى بلند در بازار سياه به چندين برابر قيمت فروش مى رفت. با گذشت چند هفته شهر به حالت عادى بازگشت. اما يك شب در حالى كه ساعت پنج دقيقه به سه بامداد را نشان مى داد، آقاى چغرآبادى كه همچنان به بزرگى پروستات مبتلا بود، مجدداً پس از قضاى حاجت به بيخوابى دچار شد. راديو را روشن كرد، پس از ساز و آواز نوبت به پخش اخبار رسيد: «به علت گرفتگى برخى لوله هاى فاضلاب شهرى، كار تخليه فاضلاب هاى خانگى از
فردا ساعت ۲ بعدازظهر به مدت ۲ ساعت با اشكال مواجه خواهد بود»...



داستان
قورباغه

كربلايى حسين همه ده را روى سرش گذاشته بود. ماشين هاى آدم هاى شهر دور تا دور زمينش را محاصره كرده بودند و خلاف ميل كربلايى، مى خواستند قورباغه هاى شكم زرشكى را ببرند به شهر. كربلايى هر سه قورباغه را يافته بود و آنها را گذاشته بود توى يك ديگ مسى بزرگ و در ديگ را چفت كرده بود و رويش نشسته بود. وقتى كه فهميده بود آدم هاى شهر آمده اند قورباغه ها را ببرند، شبانه رفته بود سرِ زمين و صبح زود، هنوز سحر نزده، توانسته بود هر سه قورباغه را بگيرد و بيندازد توى ديگ مسى.
اين ماجرا از خيلى وقت پيش شروع شده بود. چند سال پيشتر آدم هاى شهر آمده بودند به ده و با كربلايى حسين و مشهدى رضا و حاجى محمد صحبت كرده بودند. آنها گفته بودند كه گونه بسيار كميابى از قورباغه در كشور زندگى مى كند كه به سرعت رو به انقراض است. آن سال ها آدم هاى شهر مى گفتند كه از آن گونه قورباغه تنها در همان ده باقى مانده است و اگر نگران قورباغه ها نباشند در كمتر از پنج سال نسلشان برچيده خواهد شد. آنها دو جفت از قورباغه ها را با كمك مشهدى رضاى خدابيامرز _ كه زودتر از آن كه قورباغه ها منقرض شوند از دنيا رفت _ گرفتند و به شهر بردند و آزمايش شان كردند و در دانشگاه هاى نامى گرداندند. حالا پس از چهار سال برگشته بودند و كاروانى به راه انداخته بودند از استادان و دانشجويان همان دانشگاه ها و پرچمى را هم زده بودند روى اتوبوس ها و ماشين هايشان با اين نوشته رويش: «ما حاميان قورباغه هاى شكم زرشكى، تمام تلاشمان را به كار خواهيم گرفت تا از انقراض نسل اين جانوران بى نظير جلوگيرى كنيم.» آنها با استاندار و بخشدار و شهردار و دهدار گفت وگو كرده بودند و موافقت ها و مجوزهاى لازم را گرفته بودند و در همان صبحى كه كربلايى روى ديگ مسى نشسته بود، رسيده بودند به ده.
كربلايى حسين در همان ده متولد شده بود و در همان جاليزى كه از پدرش به ارث برده بود كار مى كرد. سه پسر داشت كه همه رفته بودند به شهر و هر سال يكبار با زن ها و فرزندانشان به پدر سرى مى زدند و در جاليزها و باغ ها مى گشتند. دخترى هم داشت كه با پسرى از ده بالا ازدواج كرده بود و همان جا زندگى مى كرد. چند سال پيش كه آدم هاى شهر براى مطالعه روى قورباغه هاى شكم زرشكى به ده آمده بودند، او و مشهدى رضا و حاجى محمد تنها اهل دهى بودند كه در باغ و جاليزشان از اين گونه قورباغه يافت مى شد. اما در دومين بارى كه آدم هاى شهر به ده مى آمدند او تنها كسى شده بود كه در زمينش چنين قورباغه هايى داشت. محققان شهرى در سفر اول به او دارويى داده بودند كه آن را هفته اى يك بار مى بايست توى آب رودخانه مانندى كه از ميان جاليزش مى گذشت مى ريخت. او بى كم و كاستى اين كار را انجام داده بود، با اين حال تعداد قورباغه ها به تدريج كم مى شد تا جايى كه كربلايى خود احساس خطر كرده بود و به دانشگاه تلفن زده بود و با آدم هاى شهر صحبت كرده بود. اعلام خطر كربلايى حسين با به نتيجه رسيدن تحقيقات همزمان شد؛ او هنگامى به دانشگاه زنگ زده بود كه آدم هاى شهر راهى پيدا كرده بودند تا شمار توليد مثل قورباغه ها را افزايش دهند يعنى هم تعداد تخم گذارى ها و هم مقدار تخم هاى گذاشته شده با اين روش چندبرابر گذشته مى شد. همان روزها آدم هاى شهر كوله بار خود را بستند و به سوى ده سرازير شدند. كربلايى با آدم هاى ده صحبت و با كدخدا هم توافق كرد كه كلبه اى در جاليزش، رايگان در اختيار دانشگاه بگذارد تا آدم هاى شهر وسايل آزمايشگاهشان را به آن كلبه بياورند و بتوانند با آرامش گونه قورباغه هاى شكم زرشكى را نجات بدهند. اما هنگامى كه دوباره با دانشگاه تماس گرفت و به واسطه پسر كوچكش آنها را از برنامه خود خبردار كرد، فهميد آدم هاى شهر مى خواهند تمام قورباغه هاى جاليز او را بگيرند و به شهر ببرند و در آزمايشگاه زير حباب هاى شيشه اى بگذارند و با آمپول و دارو لقاح به راه بيندازند و توليد انبوه را شروع كنند. آنها به پسرش گفته بودند كه پس از زياد شدن دوباره قورباغه ها، اين جانوران را به جاى ديگرى كه كوهستانى تر است خواهند برد چرا كه قورباغه هاى شكم زرشكى در جايى چون جاليز كربلايى ديگر توان زيستن ندارند. به همين دليل بود كه كربلايى حسين شبانه سرِ زمين رفته بود و از كنار رود سه قورباغه شكم زرشكى را گرفته بود، قورباغه هايى كه شش ماه پس از آن معلوم شد تنها شكم زرشكى هايى بودند كه در آن جاليز باقى مانده بودند. او روى ديگ نشسته بود و آدم هاى شهر هم دور زمينش با پرچم ها و بلندگوهاى خود اخطار مى دادند كه ناچارند قورباغه ها را به شهر ببرند و بهتر است كربلايى وارد ماجرا نشود و با زبان خوش شكم زرشكى ها را پس بدهد. همان روز براى اولين بار هلى كوپترى روى سر ده مى چرخيد و كودكان ده از سويى نگران و از سويى هيجان زده خيره شده بودند به آن. رئيس دانشگاه كه رئيس كاروان آدم هاى شهر هم بود از درون هلى كوپتر با بلندگوى دستى فرياد مى كشيد كه كربلايى خونسردى خود را حفظ كند و آسيبى به قورباغه ها نرساند. اما او يكى از آنها را در مشتش گرفته بود و نوك چاقو را چسبانده بود به شكم آن؛ همان قورباغه اى كه چند دقيقه بعد كه كربلايى دستش خواب رفت و داشت آن را پايين مى آورد اما يكى از دانشجوها از پشت به او حمله ور شد، چاقو به شكمش فرو رفت و كشته شد. بعدها فهميدند آن تنها ماده بوده در ميان سه شكم زرشكى جاليز كربلايى و آن دو ديگر قورباغه هاى نر بوده اند.




امثال و حكم

افسانه جوان تخم گذار

يكى بود، يكى نبود؛ غير از خدا هيچ كس نبود.
روزى روزگارى در ولايت غربت يك جوانى بود كه خيلى نيكوكار و مهربان بود. صبح كه از خانه بيرون مى رفت، به همه كمك مى كرد؛ زمين مردم را بيل مى زد، جاليزشان را آب مى داد، توى صف مى ايستاد و براى شان نان مى گرفت، پيرزن هاى ولايت را از خيابان رد مى كرد، ...خلاصه همه اش مشغول كمك به مردم بود. يك روز كه جوان نيكوكار سرپا ايستاده بود و همين طور براى خودش داشت زمين مردم را آب مى داد، يك نفر دوان دوان و نفس زنان و بر سر زنان آمد و گفت: اى جوان نيكوكار، چه نشسته اى؟ [ميزان هول شدگى و دستپاچگى فرد موردنظر، از همين جمله، كاملاً پيدا است چرا كه بنا به تصريح نگارنده، جوان نيكوكار در اينجاى افسانه، سرپا ايستاده بوده. لذا فرد مذكور على القاعده مى بايست بگويد: «اى جوان نيكوكار، چه ايستاده اى؟» نگارنده بر خود لازم مى داند كه به سبب اين لغزش از طرف فرد موصوف، از عموم اهل ادب، به ويژه جناب آقاى «پنج استاد» نويسنده اديب و دانشمند كتاب «دستور زبان فارسى» عذرخواهى كند و پوزش بطلبد. مرسى.] بارى، گفت: «اى جوان نيكوكار، چه نشسته اى يا به قول نگارنده محترم اين افسانه: چه ايستاده اى كه خاك عالم به سرمان شد.» جوان گفت: «مگر چه شده؟» مرد گفت: «مى خواستى چه شود؟ درازگوش ننه ليلا داشته بيرون ولايت مى چريده كه ناغافل رفته توى گل و لاى گيركرده.» جوان گفت: «خوب برويد بيرونش بكشيد.» مرد گفت: «اتفاقاً رفتيم و دمبش را گرفتيم كه بيرونش بكشيم، بيرون هم آمد، مع الوصف در حين كشاكش، دمب خر مذكور كنده گرديده، اگر ننه ليلا، نامبرده را با اين شكل و شمايل ببيند، همه را نفرين مى كند.» جوان نيكوكار كه مى دانست نفرين ننه ليلا ردخور ندارد و از طرفى به ميزان عشق و علاقه ننه ليلا به درازگوش فوق الذكر آگاه بود، حتم كرد كه عن قريب كل ولايت غربت، كن فيكون مى شود، لذا فوراً خودش را به صحنه وقوع جرم رساند. طبيب ولايت غربت كه آنجا حاضر بود، نبض و نوارقلبى حيوان زبان بسته را گرفت و گفت: «حال عمومى اش خوب است ولى يك نفر بايد برود به ولايت جابلقا و از آنجا چسب مخصوص «دم چسبان» بگيرد و بياورد. تا رسيدن چسب، اين زبان بسته را يك جايى قايم كنيد و به ننه ليلا هم بگوييد خرش گم شده.» جوان نيكوكار كه ديد از اين جماعت آبى گرم نمى شود، گفت: «باشد، من مى روم به خانه تا خرجى و توشه سفر بردارم و صبح فردا بروم به سمت جابلقا.» مردم ولايت از ترس اينكه مبادا تا صبح فردا، جوان از فكر سفر منصرف شود، اهميت موضوع و ارزش وقت را به او يادآور شدند و همان جا برايش بار سفر بستند و مبلغى هم بابت خرج سفر و خريد چسب به او پرداختند و راهى اش كردند. جوان راه افتاد و رفت و رفت تا شب شد. همان جا وسط بيابان آتشى روشن كرد و شامش را خورد و خوابيد. اواسط شب بود كه احساس كرد يك نفر دارد كف پايش را قلقلك مى دهد. بيدار شد و چه ديد؟ ديد كه اى بخت نامراد، يك غول بى شاخ ودمى دارد كف پايش را مى ليسد. جوان نيكوكار گفت: «چه مى كنى اى غول گرامى؟» غول كه جاخورده بود، گفت: «هيچ.» جوان گفت: «به قول مرحوم شاعر: معنى هيچ كنون فهميدم. همين طورى پيش مى رفتى كه هيچى هيچى، جان بنده درآمده بود رفته بود پى كارش. حالا بگو كيستى و چه مى كنى؟» غول با شرمندگى سرش را پائين انداخت و گفت: «اى جوان، بدان و آگاه باش كه من از نوادگان اكوان ديوم و اسمم «ساليوان» است و من در آن شركت هيولاها كار مى كردم و برق سه فاز از بچه مردم مى پراندم و گفتند مازادى و تعديل شدم و آن مايك زاروسكى نام كه با من بود به رياست غولان رسيد و گفتند او از همه بهتر است از براى آنكه همه را به يك چشم مى بيند و من حاليه بيكار و گرسنه ام.» جوان گفت: «آرى، راست گفتى و من كارتون تو را ديده ام.» [اى بر دروغگو لعنت! بنا به تحقيقات بنده، در زمان وقوع اين افسانه، كارتون و سينما اختراع نشده بوده. لذا اين مورد همچون لكه اى سياه در پرونده جوان درج خواهد شد. توضيح از بنده نگارنده] جوان نيكوكار كه دلش به حال ديو سوخته بود، يك پرس غذا كه از رستوران بين راه گرفته بود، به غول داد. غول غذا را خورد و گفت: «ما غول ها غذاى چرك و زشت و بدمزه را خيلى دوست مى داريم و اين غذا چرك ترين و زشت ترين و بهترين غذايى بود كه در ايام عمرم خورده بودم.» جوان گفت: «اگر آدم شوى، مى توانى روزى سه وعده از اين غذاها بخورى. در همين حوالى دست كم سى-چهل غذاخورى هست كه غذاهاى خيلى چرك تر از اين هم دارند.» غول دست جوان را بوسيد و آدم شد و رفت. چون صبح شده بود، جوان هم راه افتاد و رفت ورفت تا بعد از چند روز رسيد به ولايت جابلقا. آنجا كه رسيد، سريعاً رفت به مغازه چسب فروشى و چسب دم چسبان مرغوب خارجى با كاتالوگ و ضمانت نامه رسمى سه زبانه و سى دى آموزشى و كارت اقامت دائم به انضمام دو سيم كارت تلفن ماهواره اى و دو گرم اورانيوم غنى شده، خريد و برگشت به سمت ولايت غربت. وقتى جوان به ولايت غربت بازگشت، مستقيماً رفت به خانه طبيب. طبيب هم دم درازگوش را با چسب دم چسبان، چسباند و شد مثل روز اولش و بلكه هم بهتر. افسار حيوان را دادند به جوان نيكوكار تا آن را به صاحبش ننه ليلا برساند. اما بشنو از ننه ليلا كه از وقتى به او گفتند: «خرت گم شده» يك چشمش اشك بود و يك چشمش خون. خواب و خوراك نداشت. دايم مى رفت توى طويله و براى خر گم شده اش گريه مى كرد. اين بود كه وقتى جوان نيكوكار در خانه ننه ليلا را زد و گفت كه خرش را پيدا كرده، ننه ليلا با عجله در را باز كرد و بعد از آنكه كلى قربان صدقه درازگوش رفت، روبه جوان نيكوكار كرد و گفت: «اى جوان، همان طور كه نفرينم گيراست، دعايم هم ردخور ندارد. بگو چه آرزويى دارى تا دعا كنم به آرزويت برسى.» جوان نيكوكار اول كمى تعارف كرد ولى وقتى اصرار ننه ليلا را ديد، گفت: «آرزو دارم كه هر روز دو تا تخم طلايى داشته باشم كه مجبور نشوم بروم كار كنم.» ننه ليلا براى جوان نيكوكار دعا كرد و جوان رفت به خانه اش، شامش را خورد و خوابيد. نزديكى هاى صبح بود كه جوان احساس كرد پاها و دل وكمرش درد مى كند. كلى از درد به خودش پيچيد و وقتى از خواب بيدار شد، ديد كه اى دل غافل، دردهاى ديشب براى آن بوده كه داشته تخم مى گذاشته. جوان كه رويش نمى شد به كسى چيزى بگويد تخم هاى طلايش را قايم كرد. شب بعد و شب هاى بعد از آن هم، آن ماجرا تكرار شد و جوان نيكوكار بيچاره با مشقت و رنج فراوان، شبى دوتا تخم گذاشت. فشار حاصله از تخم گذارى موجب شد تا جوان نيكوكار به «هموروئيد» دچار شود. جوان بينوا تا آخر عمر شبى دوتا تخم مى گذاشت و مى برد در بازار مى فروخت و خرج دوا و درمانش مى كرد. ما از اين داستان نتيجه مى گيريم كه براى بيرون آوردن خر از گل و لاى، نبايد دمش را كشيد چون كنده مى شود و آدم هموروئيد مى گيرد. قصه ما به سر رسيد، غلاغه به خونه اش نرسيد.

1 Comments:

  • At 9:37 AM , Blogger دختر آفتاب said...

    shoma hame neveshte haye digaran ro copy kardid!?!!
    yeki az post haton baram sola dasht lotfan hatman ba email man tamas begirid mamnonam
    dokhtar_aftab2005@yahoo.com

     

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home