plato

Friday, December 08, 2006

بابک بیات از زبان خودش


يا عماد من لا عماد له

در خرداد ماه سال 1325 در تهران، کوچه روز در محله پل چوبی متولد شدم و پس از یک سال به خیابان هفده شهریور سه راه شکوفه خیابان کرمان نقل مکان کردیم. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همین مکان به پایان بردم، از همان طفولیت با خواندن و موسیقی انس و الفت و علاقه داشتم.

یادم هست هفده ساله بودم که یکی از دوستان هنرمندم میلاد کیایی مرا با نت موسیقی آشنا ساخت. و از این به بعد بود که راه خود را یافتم. البته مشوقم در کارهای هنری، بیشتر خانواده ایرج عطایی بودند. حدود بیست سالم بود که توسط یکی از دوستانم به خانم باغچه بان معرفی شدم ودر کلاس های شبانه هنرستان موسیقی نزد این هنرمند گرامی به فراگیری موسیقی علمی مشغول شدم و در دسته کر، اپرا و کر ملی وارد گردیدم و موسیقی واقعی را شناختم.

در اینجا در چند اپرا شرکت کردم از جمله اپراهای؛ «کاوالریارو ستیکانا»، «دلاور سهند» کار احمد پژمان و «ایل ترو واتوره» و چند اپرای دیگر. بعد از این بود که به موسیقی فیلم علاقمند شدم و به آهنگسازی برای متن فیلم ها روی آوردم.

در سن 25 سالگی موسیقی فیلم خورشید در مرداب را ساختم. سال بعد موسیقی متن فیلم «برهنه تا ظهر با سرعت» کار خسرو هریتاش را ساختم که هر دو برایم بسیار جدی بودند. این کارها و بعد سریال تلویزیونی چنگک ساخته جلال مقدم و چند فیلم سینمایی آن روز را ساختم، لازم به توضیح است که هنرمند شایسته محمد اوشال در یادگیری و پیشرفت من در کار ساختن موزیک متن فیلم ها بسیار موثر بودند که با محبت فراوان مثل یک برادر با ایشان بودم و در زندگی و کارهای هنری من بسیار موثر بوده اند...

بعد از انقلاب بود که اولین کار هنریم را با نوار کاست خروس زری، پیرهن پری نوشته احمد شاملو که انتشاراتی ابتکار آن را تکثیر کرد، سپس موسیقی متن 61 فیلم را با فیلم مرگ یزدگرد از ساخته های بهرام بیضایی آغاز کردم و تا یک سال ونیم کار نکردم، پس از آن برای فیلم های نقطه ضعف کار محمدرضا اعلامی، ریشه در خون از الوند، آتش در زمستان از هدایت، اتوبوس از یداله صمدی، سریال سلطان و شبان، طلسم کار داریوش فرهنگ، شاید وقتی دیگر از بهرام بیضایی.

باید یادآور شوم که بعد از انقلاب بهترین کارم را در فیلمهای؛ طلسم و شاید وقتی دیگر و نقطه ضعف می دانم، دیگر موسیقی متن فیلم کشتی آنجلیکا کار محمد بزرگ نیا، عروسی خوبان کار محسن مخملباف را نیز بسیار دوست دارم و در سالهای اخیر از فعالیتهای هنری ام باید از دو نوار کاست به نام های؛ سکوت سرشار از ناگفته هاست و چیدن سپیده دم با احمد شاملو نام ببرم.


شعرهایم را با موسیقی سروده ام

می گویند که «بابک بیات» بسیاری اوقات شعر «سرمای درون» زنده یاد «شاملو» را زمزمه می کرده است؛

همه / لرزش دست و دل ام/ از آن بود/ که عشق / پناهی گردد،/ پروازی نه/ گریزگاهی گردد./ آی عشق آی عشق/ چهره آبی ات پیدا نیست. و خنکای مرهمی / بر شعله زخمی / نه شور شعله/ بر سرمای درون./ آی عشق آی عشق/ چهره سرخ ات پیدا نیست.

غبار تیره تسکینی / بر حضور وهن/ و دنج رهایی / برگریز حضور،/ سیاهی/ بر آرامش آبی/ و سبزه برگچه/ بر ارغوان/ آی عشق آی عشق/ رنگ آشنایت / پیدا نیست.

وقتی به زمزمه این شعر توسط زنده یاد «بابک بیات» می اندیشم، احساس می کنم که این شعر می تواند حکایت درون ماتم زده «بابک بیات» از غمی جانکاه باشد و آن غم جز غم از دست دادن پسرش نیست. غمی که مدام همراه سایر دردهایش و در نگاهش نشسته بود. محور معنایی شعر «شاملو» هم حکایتگر دردهایی عمیق است که دردهای «بیات» هم یکی از آن همه درد است. شاید به همین خاطر «بیات» با این شعر چنان همذات پنداری عمیقی پیدا کرد.

هنرمندان آهنگساز، بنا به نوع کاری که دارند با شعر و ترانه در ارتباط هستند چرا که باید بر روی شعر و ترانه، آهنگ بسازند و یا از مضمون و درونمایه شعری الهام گیرند تا کلام شاعر را در خطوط حامل دفتر موسیقی شان جاری کنند و آنگاه با نت ها فریادی بر آورند از کلام. ولی نکته آنجاست که این ارتباط و پیوند در «بابک بیات» بسیار عمیق تر و ناب تر اتفاق افتاده بود و این خصیصه از شعرها و ترانه هایی که برای آنها آهنگ ساخت پرواضح است. او برای آثار «شاملو» آهنگ ساخت و حاصل این کار، خلق آثار ماندگاری چون؛ «سکوت سرشار از ناگفته هاست»، «چیدن سپیده دم» و «خروس زری، پیرهن پری» بود.

آثاری که صدای «شاملو» را در کنار آهنگ های «بیات» در خود دارند و جاودانه خواهند ماند و به عنوان پدیده هایی تکرار نشدنی به آنها نگاه خواهد شد. جالب آ نجاست که این آثار حلقه وصل «شاملو» و «بابک بیات» شدند و از این طریق بود که دوستی و ارتباط بسیار نزدیکی میان آنها پدید آمد. به طور قطع اینگونه انتخاب های بیات بود که اکنون آثاری ماندگار را از او داریم و خلق چنین آثاری است که شخصیت هنری او را از دایره آهنگسازی صرف بسی فراتر برده و به شعر و ترانه و قصه پیوند داده است؛ خصیصه ای که کمتر آهنگ سازی دارد.

حالا هم که «بابک بیات» در گذشته است، فقط یک آهنگساز و موسیقیدان در نگذشته است بلکه شاعری در گذشته که شعرهایش را از دهان نسرود، بلکه با سرانگشتانش روی صفحه های سفید نوشت. او شعرهای آهنگین اش را هم سوار بر تصویر کرد و حاصل خلق موسیقی فیلم هایی چون مرگ یزدگرد، مسافران و شاید وقتی دیگر شد. فیلم هایی که هنرمندی بزرگ و ستودنی پشت آنها ایستاده است. «بیات» با موسیقی خاص خود که برای فیلم ها می ساخت به این آثار اعتبار می بخشید و وقتی نام «بابک بیات» در تیتراژ می آمد با شوق بیشتری به تماشای فیلم می نشستی.

حضور بابک بیات خود ترانه ای زیبا و دلنشین بود و این ترانه برای من، یکی، دو سال پیش بود که حزن انگیز شد. دوستی در شبی از این همه شب، خبر مشکل کبدی او را به من داد. آن فرد در مرکز تصویربرداری که در آنجا مشغول به کار بود از او تصویر ام.آر.آی گرفته بود. بابک بیات آن شب در جواب آن دوست که پرسیده بود؛ «استاد شعر هم گفته اید؟» گفته بود؛ «گفته ام ولی با موسیقی».

به «بابک بیات» حسی نوستالژیک دارم و این حس برمی گردد به سال هایی که در شب های برفی زادگاهم به نی نوازی های چوپان «سلطان و شبان» - در کنار غرش ها و انفجارهای ناگهانی توپ و خمپاره هایی گوش می سپردم که گاهگاهی به نزدیکی خانه مان اصابت می کرد. شاید به همین خاطر است که «بابک بیات» برای من همیشه تصویری از سپیدی برف در شب های تاریک بود و با نور سپید خود به سیاهی شب هایم روشنایی بخشیده است.

حالا بماند که گاهی انفجاری مهیب هم سکوت زیبا و آرام برف را می شکست، مثل همین روزها که خبر درگذشت او چون انفجار توپی سنگین در زندگی همه ما منفجر شد و حالا این ماییم که باید این درد را با آثار زیبا و سرشار از سپیدش تسکین بدهیم.

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home