plato

Sunday, July 09, 2006

براي زنده ماندن خوب بمير

يا عماد من لا عماد له

بسم الله الرحمن الرحیم



یا مقلب القلوب و الابصار

یا مدبر اللیل و النهار

یا محول الحول و الاحوال

حول حالنا الی احسن الحال

«آمین »



امشب ماه نبود عطر کربلا مرا به تو پیوند داد



رهايي

بگو نه! به خط کشيدن رو پرِ پرواز رويا
بگو نه! به سنگ پروندن به قناري به شقايق
به سياه کردن آينه به قفس کردن مهتاب
بگو نه! به سنگسار دوتا پروانه‌ي عاشق

رد شو از ترس و به سايه بگو نه!
بگو نه! که کوچه گلبارون شه
به سکوت و شب بگو نه!
بگو نه که عاشقي آسون شه!

بگو آره!
به ستاره
بذار از صدات يخ شب واشه
به رهايي بگو آره!
بگو آره که جهان زيبا شه !

بگو آره به ترانه
بگو آره به شکفتن

بگو نه! به رمز و راز و
به اشاره ها بگو نه!
تو به اين نو شدن از نو
بگو آره بگو آره
به دوباره دلسپردن
به دوباره‌ها بگو نه!

( ايرج جنتی عطايی )




برای هجدهم تيرماه که همچنان سرخ است و پر از خشم! و به ياد همه‌ی عزيزان و دوستان دانشجويمان.


به اميد صلح، آزادی و آرامش

در من هزار آهوي تشنه
در خشكسال دشت پريشانند،
در من پرندگان مهاجر
ترانه‌هاي سفر را
در باغ‌هاي سوخته مي‌خوانند
با من كه در بهار خزانم!

قصه‌هاي فراواني‌ست


با من كه زخم‌هاي فراواني
بر گرده‌ام به طعنه دهان باز كرده‌اند
هر قصه يك ترانه،
هر ترانه خاطره‌اي ديگر،
هر عشق يك ترانه‌ي بيدار است.


در خامشي حضورم ، حرف مرا بفهم!
يا براي عشق، زباني تازه پيدا كن!
تا درد مشترك
زبان مشتركمان باشد،


حرف مرا بفهم و مرا بشنو
اين من نه،‌ آن من ديگر
آن كس كه پنجره‌ي چشم‌هاي من او را
كهنه‌ترين قاب است
از پشت پنجره‌ي زندان
حرف مرا بفهم
كه فرياد تمامي زندانيان
در تمامي اعصار است
در گير و دار قتل عام كبوترها
در سوگ شاخه‌هاي تكه‌تكه‌ي زيتون
وقتي‌كه از دل جوان ترين جوانه‌هاي عاشق باغ ماه
بر مسلخ هميشگي انسان
در لحظه‌ي شكفتن فرياد
باران سرخي از ستاره سرازير است


آن‌سان كه هر ستاره دليل شرمساري

خورشيد‌هاي بسياري از برآمدنشان است
تو گريه مي‌كني!
از عمق آشناي جنگل چشمانت
از عمق جنگلي كه در آن پاييز،

در غروب به بغض نشسته
باران بي‌دريغ اشك تو مي‌بارد
تا عطر خيس جنگل پاييز
در من هواي گريه برانگيزد،


آن‌گاه از چشم ذهن من
شعري بسان گريه فرو ريزد
من شعر مي‌نويسم
تو با ترانه‌هاي عاشق من، عاشق
تو با ترانه‌هاي تشنه‌ي من، دريا
بر پنج خط ساز سفر ،‌ زخمه مي‌شوي
تو گريه مي‌كني
تو لحظه‌هاي شعر مرا ،‌ در خويش تجربه كرده
يعني مرا در بدترين و بهترين دقايق بودن، تكرار مي‌كني
يا با ترانه‌هاي من بر لب
به رويارويي جلادان، به مسلخ خويش مي‌شتابي
يعني كه با مني!
ديروز !
امروز !
تا هنوز و هميشه!
آيا زبان مشترك اين نيست ؟!
آن زبان تازه كه مي‌گفتم ؟!
آيا زبان مشترك اين نيست ؟!



( اردلان سرفراز )



دور روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویم اش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود.پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.

داد زد و بد و بیراه گفت و خدا سکوت کرد.آسمان و زمین را به هم ریخت ، خدا سکوت کرد.جیغ زد و جار و جنجال به راه انداخت ، خدا سکوت کرد.به پر و پای فرشته و انسان پیچید ، خدا سکوت کرد.کفر گفت و سجاده دور انداخت ، خدا سکوت کرد. عاقبت دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد.خدا سکوتش را شکست و گفت :

" عزیزم! یک روز دیگر هم رفت و تو تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی...تنها یک روز دیگر باقی است! بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن!!!"

لا به لای هق هقش گفت :" اما با یک روز چه کار می توان کرد؟"

خدا گفت :" آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ،گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد ، هزار سال هم به کارش نمی آید."

و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت :" حالا برو و زندگی کن!"

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید.اما می ترسید حرکت کند ، می ترسید راه برود ، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد.قدری ایستاد ...بعد با خودش گفت :" وقتی فردایی ندارم ، نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد ، بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم..."

آنوقت شروع به دویدن کرد . زندگی را به سرو رویش پاشید ، زندگی را نوشید و بوئید و آنچنان به وجد آمد که حس کرد می تواند تا ته دنیا برود ، می تواند بال بزند و یا پا بر روی خورشید بگذارد. می تواند...

او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد ، زمینی را مالک نشد و مقامی هم بدست نیاورد اما ..اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید ، روی چمن خوابید ، کفش دوزکی را تماشا کرد.سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به هر کس که نمی شناخت سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد...

او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد ، لذت برد و سرشار شد ...بخشید و عاشق شد و عبور کرد و ... و تمام شد.

او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند : امروز او درگذشت ، کسی که هزار سال زیسته بود!!!!



همه چیز با خدا ممکن است

من در جستجوی خویشتنم ...
گاه در باد
گاه در یاد
گاه هرچه یافته ام از یاد می دهم بر باد
خدایم در همین حوالی است
گاه در خاطر باد
گاه در خانه یاد
گاه در این فریاد
و من ...


خوب باش تا تنها بمانی - مارک تواین -





هرچه می شمارم


گامهایم فرد شده

دستهایم فرد شده

چشمهایم فرد شده

قلبم فرد شده

به گمانم

همه هستی من یک فرد شده ...









*مردی در کوچه سلطان قلبها می خواند ... ( دیشب خواب تو را دیدم چه رویای پر شوری ... )

*فردا روز قلم است ... ( بد نیست یک روز را هم به کیبورد اختصاص دهیم رفیق تنهاییمان شده بی ادعا ...)




این روزها به گمانم بازگشته ام به کودکی چه فرق می کند اصفحان را با کدام ه بنویسی هر چه باشد این روزها در اصفحان و هر جا که باشم یا نباشم 1+1 برابر با صفر است ...





چه فرغ می کند این روزها مخاتب طو باشی که دیگر نیصطی یا او باشد که هثت یا آنها که روزی از کوچه پص کوچه های ظهنم گظر خاهند کرد خوب می دانم همه رفتنی اند و باز من می مانم و خدا و ...





چه فرق می کند برای تو که این طو ، تو باشی یا نباشی ؟! این روزها به گمانم حیچ چیض فرغی نمی کند ضندگی را ثاده می گیرم و ساده می گزرد ...



حمین که حست خوب است و خدا را شکر ...



نقشه هایی کشیدم برای فردا که نمی دانم وغطی فردا شود فرغ می کند نغشه را چتور نوشته بودم امروظ یا نع !!!!



هنوظ نمی دانم چرا در بچگی انغدر نگران نمره دیکطه بودم چه فرق می کند عشق را عشغ بنویسی یا اِشغ ...



وقتی 1+1 می شود صفر ...


یک جای خالی و یک زمین خالی و یک بازی خالی...

خالی ِ خالی ِ خالی

چه می کند این روزها جای خالی تو ...!






موضوع: 14 نظر شش سالگی یک کودک ...



امروز حس غریبی داشتم ...

حسی که یک کودک شش ساله در روز تولدش دارد ...

حسی که یک کودک شش ساله در جشن تولدش دارد ...

حسی که یک کودک شش ساله در تنهایی ِ روز تولدش دارد ...

حسی که یک کودک شش ساله در آغاز شش سالگی اش دارد ...

و نمی داند...





درک می کنید ؟!




در گورستان

همه در مورد مرده حرف می زنند

و مردن

چقدر غریب است که ناگاه

آرزو کنی داشتن یک بچه را ...

*

در قطعه زمینی خالی

گل های کم رنگ بنفش

خار پنبه

تو سنگ کرده ای دلت را ، اما

کسی چه می داند شاید روزی شکوفه بدهد...

*

آیا این باد است

یا که مدت سکوت تو

که می آورد این سرما را

برگ دیگری را تماشا می کنم

که از آسمان پاییزی افتاد ...




****

الله اکبر الله اکبر ...

چه صدای دلنشینی آی خدایا شکر همش یه خواب بود یه کابوس!!!!!!!

اشهد ان محمد رسول الله

دستام خنکی آب رو حس می کنه و وضو... آب وضو روحمو تازه می کنه.

اشهد ان علی ولی الله

یا علی به امید خودت

.......

و دستانم بالا می روند

ربنا اتنا فی الدنیا حسنه و فی آخره حسنه ...



و خالی می شوم

سبک سبک سبک ...

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home