plato

Saturday, March 31, 2007

فاخته

يا عماد من لا عماد له


به ساعت نگاه مى كنم. عقربه كوچك هشت را نشانه گرفته است. عقربه بزرگ هم آرام از چپ به راست حركت مى كند. حالا هفت و پنجاه و هشت دقيقه است. ساعت را از پشت دستم باز مى كنم و واژگون روى ميز قرار مى دهم. دلم شور مى زند. باز همان ترس هميشگى به سراغم مى آيد. نمى دانم از كى سروكله اش پيدا شد. شايد از وقتى كه نوشتن آن رمان لعنتى را شروع كردم، نمى دانم. صداى تيز زنگ تلفن در فضاى اتاق شليك مى شود. گوشى را برمى دارم.
- الو بفرماييد؟
- خانم سليمى؟
- بله شما؟
- مى خواستم ببينم وكالت مرا قبول مى كنيد؟
- شما؟
- هاهاهاها...
گوشى را مى گذارم. چيزى ترش تا گلويم بالا مى آيد. بعد از چند ثانيه باز تلفن زنگ مى زند. دوشاخه را از پريز مى كشم. دوباره صداى تيز تلفن در فضاى اتاق مى پيچد. اهميت نمى دهم. مى دانم كار آنها است.
نمى دانم چه كسى يا چه كسانى؟ فقط مى دانم نمى خواهند كارم را تمام كنم. ولى آخر كسى از جريان رمان خبر ندارد نه! آنها حتماً مى خواهند ذهنم را خراب كنند. بله همين طور است. ولى چه كسانى؟
مرده شورشان را ببرند. اصلاً مرده شور اين زندگى كوفتى را ببرد. هميشه مشكلاتشان تكرارى است. حتى ديگر مراجعه كننده ها هم تكرارى شده اند. دايره وار مى چرخند. من هم به دنبالشان مى چرخم.
كشو ميز را مى كشم و نوشته هايم را بيرون مى آورم. آخرين برگه را تا نصفه سياه كرده ام. برگه سفيدى روى كاغذها قرار مى دهم و بالاى صفحه با خط درشت مى نويسم: فصل سوم. بعد با خودكار حاشيه برگه را هاشور مى زنم. چشم هايم را مى بندم. هر چه سعى مى كنم افكارم منسجم نمى شود. از جا مى پرم. ضربه هايى هماهنگ و با فاصله به در اتاقم مى خورد. بى اختيار به ياد موسيقى آشنايى مى افتم. نمى دانم كجا آن را شنيده ام.
شايد مربوط به سال ها پيش باشد. شايد دوران كودكى! در اتاقم تا نصفه باز مى شود و هيبت چهارشانه و درشت اندام مردى روبه رويم ظاهر مى شود. آب دهانم را به سختى فرو مى دهم.
- بفرماييد؟
مرد لبخند وحشتناكى بر لب دارد و دندان هاى سفيدش را مثل دراكولا به نمايش مى گذارد. جوابى نمى دهد. پالتو و شال گردنش را درمى آورد و روى لبه صندلى مى گذارد. بعد همان طور كه خيره نگاهم مى كند روبه رويم مى نشيند. مات و مبهوت نگاهش مى كنم. لبخند سردش همچنان بر صورت دراز و كشيده اش ماسيده است.
- من كه به منشى گفته بودم كسى را نمى بينم. دختره حواس پرت به درد هيچ كارى نمى خورد.
دستى به موهاى تنكش مى كشد و مى گويد:
- خانم سليمى فكر نمى كردم اين قدر جوان باشيد.
- منظورتان چيست؟
با چشمان ميشى رنگش تمام اتاق را ورانداز مى كند. بعد پاكتى از جيب بغل بيرون مى آورد. سيگارى برمى دارد و مشغول بازى با آن مى شود.
- نمى دانيد چقدر گشتم تا آدرستان را پيدا كردم. راستى دفترتان خيلى خلوت است.
دوباره آن سردرد لعنتى به سراغم مى آيد. مستقيم به چشمانش نگاه مى كنم. نگاه عجيبى دارد.
- مدتى است كه ديگر پرونده اى را قبول نمى كنم. ببينم آنها شما را فرستاده اند؟
- آنها؟
سرم را بين دستانم مى گيرم و با صداى بلندى مى گويم:
- خسته نشديد؟ چرا مثل سايه دنبالم هستيد؟ حتى در خانه! حتى وقتى با شوهر و بچه هايم هستم، سايه تان را از زير در اتاق مى بينم. سايه تان را هميشه مى بينم.
سيگارش را در پاكتش مى گذارد و با لحنى ملايم مى گويد:
- صبر كنيد! من از اين حرف ها چيزى نمى فهمم. منظورتان چيست؟
ساعتم را از روى ميز برمى دارم. حالا هفت و بيست و شش دقيقه است. با اخم نگاهش مى كنم.
- خب حالا چه مى خواهيد؟
همان طور كه نگاهم مى كند زير لب چيزى زمزمه مى كند و كتاب خاكسترى رنگى را از كيفش بيرون مى كشد.
- من به خاطر اين آمده ام.
- اين ديگر چيست؟
يك دفعه پقى مى زند زيرخنده و با انگشتانش روى لبه صندلى ضرب مى گيرد.
- شوخى مى كنيد نه؟ اين كتاب تازه چاپ شده شما است.
چيزى مثل ميخ در سرم فرو مى رود. سرم تير مى كشد.
- كتاب؟
- رمان جديدتان فاخته!
سرم به دوار مى افتد. احساس مى كنم كسى آرام مرا از پهلو هل مى دهد. لبه ميز را مى گيرم.
- شما... شما... اسم رمان مرا... از كجا مى دانيد؟
يكى از پاهايش را آهسته روى پاى ديگرش مى اندازد و در حالى كه مثل دراكولا قاه قاه مى خندد مى گويد:
- كار سختى نبود. از روى جلد كتابتان خواندم. همين!
- ولى... من... من كه هنوز رمانم را ننوشته ام. يعنى نوشته ام. ولى فقط تا فصل دوم. چطور ممكن است كه... ناگهان چشمان ميشى رنگش برقى مى زند.
- ببينم حالتان خوب است؟ نگاه كنيد اين كتاب شما است. بفرماييد اين هم اسم تان. مرجان سليمى. خب حالا چه مى گوئيد؟
دوباره چيزى ترش و سوزنده تا گلويم بالا مى آيد و بعد فرو مى رود. سرم سنگين مى شود و پرده تاريكى جلو چشمانم را مى پوشاند.
- بس كنيد. چرا اين قدر مزاحمم مى شويد. اصلاً نبايد از اول به فكر نوشتن اين رمان كوفتى مى افتادم.
نگاهش مى كنم. اخم هايش را درهم مى كند و به جايى نامعلوم در فضا خيره مى شود.
- خانم سليمى من يك كارمند ساده حسابدارى هستم. البته كمى هم اهل كتاب و مطالعه. كتاب شما را خيلى اتفاقى خريدم. باورتان نمى شود ولى يك شبه آن را خواندم. رمان خيلى قشنگى است. نه از آن عشقى هاى كوچه بازارى. نه! فلسفه عميقى دارد كه آدم را جذب خودش مى كند.
در اتاق هنوز نيمه باز است. ناگهان سايه دراز و درشت اندامى از لبه در تا كنار ميزم روى زمين كشيده مى شود. با عجله بلند مى شوم. در اتاق را تا آخر باز مى كنم. كسى پشت در نيست. ولى سايه همچنان روى زمين دراز شده است و هر ثانيه بيشتر كش مى آيد. در را مى بندم و پشت به مرد رو به پنجره مى ايستم. پنجره را باز مى كنم. دستم را زير دانه هاى گرم و سوزان برف مى گيرم كه مثل پرهاى از بيخ كنده شده كبوتر در هوا معلق است. به پايين نگاه مى كنم. سطح خيابان خشك خشك است و مردم بى توجه به پرهاى كنده شده كبوتر كه تمام سر و صورتشان را پوشانده است در خيابان قدم مى زنند.
مرد بلند مى شود و آهسته كنار من مى آيد. كاملاً نزديك من و آرام در گوشم زمزمه مى كند:
- هواى دى ماه واقعاً سرد است. نه؟
احساس مى كنم نفس هايم به سختى بالا مى آيد. صداى بلند نفس هايم را مى شنوم. سرم را به طرفش مى چرخانم.
- مى دانيد من در زندگى همه چيز دارم ولى هميشه در وجودم يك خلأ احساس مى كنم.
- چرا؟
- شايد باور نكنيد ولى خودم هم نمى دانم چرا؟ فكر مى كردم اگر رمان بنويسم اين خلأ پر مى شود. ولى تصور احمقانه اى بود.
به طرف صندلى برمى گردد. كتاب را بر مى دارد و صفحاتش را ورق مى زند. بعد دستش را لاى صفحه اى مى گذارد و سينه اش را صاف مى كند.
- فصل چهارم صفحه ۲۳۵: آرامش! معلم واژه آرامش را با صداى بلند گفت و بعد روى تخته سياه با خط درشت نوشت و از همه بچه هاى كلاس خواست آن را روى يك برگه سفيد بنويسند و... ببينيد اينجا هم به اين نكته اشاره كرده ايد. راستش را بخواهيد اين فصل كتابتان را از همه بيشتر دوست دارم. آن را چند بار خوانده ام. فلسفه اش آدم را ديوانه مى كند.
روى صندلى مى نشينم و به جلد خاكسترى رنگ كتاب زل مى زنم. كتاب نسبتاً قطورى است. نمى دانم چرا ولى دوست ندارم به آن نگاه كنم. مرد با چشمان ميشى رنگش همچنان به من زل زده است.
بايد هفت، هشت سالى از من بزرگتر باشد. اين را از چروك هاى كنار چشمانش مى توانم حدس بزنم. دستم را زير چانه تكيه مى دهم.
خيلى جالب است!
يكدفعه بلند مى شود و به سمت من مى آيد. نگاهش نمى كنم. نيم رخ مى بينم كه كنار صندلى ام ايستاده است. يك دستش را روى شانه ام مى گذارد و فشار مى دهد و با دست ديگر صورتم را آرام مى چرخاند.
- اصلاً مى دانيد اين معلم شباهت غريبى با شخصيت من دارد. انگار كه خود من هستم. طرز فكرش، رفتارش، انديشه اش، كارهايى كه مى كند، حتى حرف هايى كه مى زند! باوركردنى نيست. خودم اول شوكه شده بودم. اصلاً من شايد او باشم و او هم شايد شما باشيد. اين طور نيست؟
حلقه هاى مواجى را در چشمان ميشى رنگش مى بينم كه بالا و پايين مى لغزند. سايه دراز شده روى زمين كوچكتر مى شود.
- با تمام اين حرف ها ولى باز هم مى گويم. من هنوز اين رمان را تمام نكرده ام. به طور حتم ديوانه هم نشده ام. شما هم به نظر نمى آيد آدم مجنونى باشيد. البته ببخشيد كه اين طور با شما حرف مى زنم. ولى واقعاً نمى فهمم چطور ممكن است؟ يك دفعه شانه ام را رها مى كند و به طرف صندلى برمى گردد. شال و كتش را از روى لبه صندلى بر مى دارد. كتاب را مثل ظرفى شكستنى داخل كيف مى گذارد. بعد روبه رويم مى ايستد. سايه نگاه مهربانش بر چشمانم سنگينى مى كند. سرم را پايين مى اندازم. آهسته مى گويد:
- به هرحال من آنقدر از خواندن اين كتاب هيجان زده شده بودم كه دوست داشتم بيايم و شما را از نزديك ببينم. الان هم خيلى خوشحالم كه شما را ديدم. متاسفم اگر باعث ناراحتى شما شدم.
لبخند قشنگش با آن دندان هاى صدفى سفيد بر دلم مى نشيند. آنقدر خسته ام كه نمى توانم جوابش را بدهم. فقط طورى نگاهش مى كنم كه بفهمد باز هم دوست دارم او را ببينم. كيفش را آرام بر مى دارد و با قدم هايى آرام از در اتاق بيرون مى رود. با رفتن او سايه هم محو مى شود. نگاهم به دسته كاغذهاى روى ميز مى افتد. ورقه سفيد هاشور خورده اى را كه بالاى آن با خط درشت نوشته ام فصل سوم برمى دارم و بين دستانم مچاله مى كنم. بعد دوباره صافش مى كنم و روى دسته كاغذهاى سياه شده قرار مى دهم و همگى را به داخل كشو ميز پرت مى كنم. سرم تير مى كشد. دهانم خشك شده است. ساعت را از روى ميز برمى دارم. حالا ساعت هفت و دوازده دقيقه است.

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home