plato

Wednesday, June 28, 2006

درباره وبلاگ

روزهای تنهایی



داستان آشنایی من واین وبلاگ از اون روزی شروع شد که من توی این دنیا تنهای تنها بودم یه نسیم پیام پایان تنهایی رو برام آورد . اول از یه شوخی شروع شد ولی شوخی نبود آشنایی ما به اندازه دو سه ثانیه بیشتر طول نکشیدو انگار سالها بود که هم دیگه رو می شناختیم . اول مشکل سه چیز بود و بعد یکی از اون مشکلات به خاطر من رفت کنار و فقط مشکل دوم بود که مثل بختک روی زندگی من افتاده بود ولی دست تقدیر زد تو این غرئه و اسم من درآمد و...


عشق .بین من و تو !!!



ترجمه قالب
رضا امین زاده

Powered By
BLOGFA.COM


Im thinking you


I dont want to become

So independent that will think

I can make it entirly on my own

Or be so freedom will not want

So share my life whit some one

Or be in such total control

That wont be able to say

I want you

I need you

I love you





بين من و تو يه دنيا


اگر چیزی رو بخشیدی و بدش پشیمون شدی بدون كه قلبت مثل دستات خاليه !



فرق من و تو

گفتي عاشقي گفتم دوست دارم

گفتي اگه يه روز نبينمت ميميرم گفتم من فقط ناراحت مي

گفتي من به جز تو به كسي فكر نمي كنم گفتم اتفاقا من به خيلي ها فكر مي كنم

گفتي تا ابد در قلب مني گفتم توهم در قلب من جايي داري

گفتي اگه بري با يكي ديگه من خودم رو مي كشم گفتم اما اگه تو بري با يكي ديگه من فقط دلم

مي خواد طرف رو خفه كنم

گفتي .... گفتم .....حتما فكر كردي فرق من وتو در اين ها است ؟!!نه!

فرق من وتو اين بود كه تو دروغ گفتي و من راستش رو .



عادت


هرگز نخواستم كه تو رو با كسی قسمت بكنم

يا از تو حتی با خودم يك لحظه صحبت بكنم

هرگز نخواستم كه به داشتن تو عادت بكنم

بگم فقط مال منی به تو جسارت بكنم

اين قدر ظريفی كه با يك ، نگاه هرزه می شكنی .

اما تو خلوت خودم تنها فقط مال منی .

هرگز نخواستم كه به داشتن تو عادت بكنم

بگم فقط مال منی به تو جسارت بكنم

ترسم اينه كه رو تنت ، جای نگاهم بمونه

يا روی تيشه چشات ، غباره آهم بمونه

تو پاك و ساده مثل خوا ب حتی با بوسه می شكنی

شكل همه آرزو هام ، تجسم خواب منی

حتی با اينكه هيچ كس ، مثل من عاشق تو نيست

پيش تو آيينه چشام ، حقيره لايق تو نيست ، حقيره لايق تو نيست .

هرگز نخواستم كه تو رو با كسی قسمت بكنم

يا از تو حتی با خودم يك لحظه صحبت بكنم

هرگز نخواستم كه به داشتن تو عادت بكنم

بگم فقط مال منی به تو جسارت بكنم

این شعر فقط برای روزگار منه و تقدیمش میکنم به همه اونهایی که مثل خودم فکر می کنند



زندگی


زندگي دفتر شعري ايست
كه با فلسفه ويژه ي من
غزلي / نوشته بر هر برگش
و نبايد بگذارم دگري
بنويسد غزلي بر ورقش
زندگي مال من است

زندگي لوح سفيدي است
در آن حك شده
انديشه ي من
و مبادا كه كسي
طرح خود نقش زند با قلمش
زندگي مال من است

زندگي قطعه نوايي است
هماهنگ و لطيف
مي رسد آوايش
و نبايد دگري
بنوازد سازش
وكند ناسازش
زندگي مال من است

زندگي باغچه ي بكر من است
كه در آن مي كارم
آن چه را خواسته ام
و درو خواهم كرد
آن چه خود كاشته ام
زندگي مال من است

زندگي راز بزرگيست
كه هر كس بايد
بگشايد رمزش
با كليد عمرش

زندگي نقطه ي آغاز من است
زندگي قصه ي پرواز من است



احساس


میدونی تنها جایی که احساس آرامش می کنم فقط آغوش گرم تو

کاش این رو بدونی و هیچ وقط این احساس رو از من دریغ نکنی




نگاه اول


از همان روزی که عشق را در چشمان معصومت دیدم با خود اندیشیدم

هیچ گاه نخواهم توانست بر چشمانت حاکم شوم ولی حال می بینم

که محکوم نگاهت هستم وحکمم حبس ابد است





کاش من چون جسمی بی روح در مقابلت نبودم

کاش من مثل تو بودم تا با هم پرواز می کردیم

Wednesday, June 21, 2006

مقدمه آخدا

يا عماد من لا عماد له

ايكاش دلت از دل تنگم خبري داشت / يا ناله من در دل سنگت اثري داشت
يا نرگس مخمور تو بر من نظري داشت /يا شام فراغت ز پي خود سحري داشت
اي زلف طلايي تو كجايي تو كجايي / كز كار فرو بسته دل عقده گشايي

خدا

كناركوره
در ميان كارخانه ايستاده است
و دست هاي پر فتوتش
به شوكت بلوغ شهر
مي دمد

به ياد فرشته

يا عماد من لا عماد له

اي كاش بدانمي كه من كيستمي / سرگشته به عالم از پي چيستمي
گر مقبلم خوش زيستمي / ور نه به هزار ديده بگريستمي

و آنگاه آه اي فرشته

و آنگاه
سربازان خسته و بیزار
تمامی دشتها را
تمامی کوهستانها را
تمامی تاکستانها را
تفتیش کردند
بوی تاکستانها را
با خود پنهانی به خانه ها بردند
و مست شدند
و مستی کردند
و آنگاه
فرمان فرمان بود
پس سربازان خسته و بیزار
سربازان خسته و بیزار و مست
در کوچه باغهای خاطرات ما قدم زدند
و به هر خانه سر کشیدند .
کودکان به کودکان نمی مانستند
و مردان به مردان نمی مانستند
زنان تنورها را رها کرده بودند
و دستهایشان به بوی صابون آلوده نبود
و آن کبودیهای زیر چشمانشان
از لگدکوب مستانه شوهرانشان نبود
چرا که سربازان
به تمامی تاکستانها سر کشیده بودند .
ما نگاه کردیم
ما نگاه کردیم و راه همچنان بی مسافر بود
ما پوتین هایمان را با سیگار سربازان
تاخت زده بودیم
و سیگارهایمان را روشن کرده بودیم
تمام نگاه های ما به راه بود
تمام نگاه های ما به راه تو بود
ای فرشته .
و راه همچنان بی مسافر بود .
و آنگاه سربازان
به باغستانها هجوم آوردند
به باغستانهای بیهوده
به باغستانهای بی درخت
و خارهای یادگاری را
لگد کوبیدند
و هیچ خاری آنچنان که خار بود نماند .
و آنگاه نیمه شب بر سر دشت آمد .
کودکی شیون در نداد .
زنی آوای لالائی نخواند .
و هیچ مردی در خیابان های بی مقصد
نیامد .
هیچ مردی مستانه خود را با فریادی نیاراست
خیابان بود و خاموشی .
و مردان در حصار خانه های باستانیشان
کنار آتشی از چوب مو
در خیابان صبح می لرزیدند
چرا که راه همیشه نوید مسافر بود .
و راه همیشه امید مسافر بود .
و آنگاه
که نیمه شب بر سر دست آمده بود
سربازان
سربازان خسته و بیزار و مست
به تمامی باغستانها لگد کوبیده بودند
و اینک سپیده می دمید .
صدا
صدا
صدای تمامی ما بود .
از گلو بر می خواست
و بر حریم حقیر خانه هامان سر می کوفت
آی
ای فرشته
ای تنها
ای ایستاده بر قله ی کدامین کوهستانِ
سر با فلک سائیده
اینک تمامی دستان ما
به درگاه است
و پاسخ :
صدای شیپور بود
و قدمهای همگام سربازان خسته و بیزار و مست .
و آنگاه
میدان سرشار بود
از مردان
میدان لبریز بود
از هیاهوی فریاد چشمهای ما
و میدان لبالب بود
از سکوت .
تنها
صدای تو می آمد
ای فرشته ی غایب
تنها صدای تو بود
که مردان بهت زده را
به جهاد دعوت می کرد
تو ما را به تنها ترین
درخت باغستانهامان
دعوت می کردی
تو عصای سحر آمیزت را
در بزرگواری تنها درخت باغستانهامان دفن کرده بودی
تو زمان را دفن کرده بودی
تا لحظه ی جهاد .
و آنگاه
تنها صدای تو بود
و سکوت لبالب میدان
و چه سوگوارانه نشستیم
ما مردان
چه سوگوارانه نشستیم
و صدای تو گم شد
صدای تو رفت
صدای تو مرد
در هیاهوی فریاد چشمهای ما
صدا
صدای شیپور بود
که می آمد
و آنگاه
سربازان
پیش قراولان .

***

قلب میدان
با لباسهای همرنگ سربازان
زینت گرفت
ما هیچ نگفتیم
و ما هیچ نگفتیم
سربازانِ موازی ، می آمدند
و در قلب میدان می ایستادند
و بی لبخندی به ما ، لبخند می زدند
و آنگاه
شیپور از دعوت بازایستاد
و لحظه لحظه ی اعدام بود که بر دست آمد
اکنون از ما
از ما چشم در راهان
مردی را به تیر می آویختند
و مردی را به تیر می بستند
و گلوله
تنها گلوله بود
که پیغام می برد و پیغامبر می شد
ما هنوز با چشمهایمان فریاد می کشیدیم
و ما هنوز هیچ نمی گفتیم
صدای ضجه ی تو برخاست
صدای ضجه ی تو پر زد صدای تو مرد
و آنگاه
ما برخاستیم
و زنجیرهامان صدا کرد
و سربازان به تغٌیر به خشم بر ما چهره برگرداندند
و آنگاه
اعدامی
اعدامی .
آه ای فرشته ی دور
ای بکارت هر لحظه ی جهاد
آه ای ایستاده بر بلندترین قله ها
آه ای سوار
ای استوار
ما با چشمهایمان دیگر نتوانستیم
فریادی از آنگونه به خشم آلوده برکشیم
ما گریستیم
ما بسیار گریستیم
ما مردیم
مردیم
ایستاده پای در زنجیر
چرا که
آه ای فرشته
چرا که مردی از میان ما
تنها درخت باغستانهامان بود
که آنک
تیرباران می شد :
تنها درخت باغستانهای ما که عصای سحر آمیزت را ...
و صدا
صدای تو نبود
صدای شیپور ؟
هیهات !
صدا صدای قطره قطره خون تنها درخت با غستانهای ما بود
که چکه چکه
با گلوله گلوله
از ما جدا می شد
و ما می مردیم
و سربازان بی لبخندی به ما لبخند می زدند
و آنگاه
آه ای فرشته ...

***

و آنگاه
پدر
در میانه ی میدان – ایستاد
- میدان :
سکوت و خیابانها بود
و
خیابان :
لبریز خاموشی
و تمامی خیابانها
به میدان منجر می شد . –
پدر
در میانه ی میدان
- ایستاد
و بانگ برداشت :
آی :
دروازبان
دروازه را ...

***

دروازه بان اما
دروازه را ...... !

***

میدان هجوم تاریکی بود
و صدای مستانه ی پدر .
تمام خانه خانه ی شهر
خاموش از آنگونه بود که ...
هیهات ! .
پدر : چشم انداز پنجره ها را از آنگونه با امید نگریست
که گویی قزل آلائی
در مانده بر خاک ، غمناک
دریا را ...
دریغا
هیچ دستی
پنجره ای را باز نکرد
و هیچ چشمی عبور سیال سیاهی را
در خیابانهای منجر به میدان
کنجکاوانه به پیگیری ننشست
لرزش خفیف پرده های جقه دوزی شده نسیم را می مانست
که در پس گلهای ابریشم
آواز جریان را می خواند .
و آنگاه
صبح از آنگونه برمی دمید
که سفر را پیغام می داد
به مرد ایستاده در گوشه ی میدان
صبح به بوی رفتن تن می آلود
و مه نقره نقره قصیده می خواند
و گریزی داشت
به آن سوی چشم انداز

***
پدر !؟
***

و آنگاه
میدان
هجوم مردان بود
و یورش تمام مردم
میدان
لبریز هیاهو بود
و آن دختر گذرنده در خیابانهای گذرا
با کیف دستی بلندش
خود را به کودکی خاطرات
تقدیم می کرد
به آواز یک لحظه ی میدان
می اندیشید .
و میدان لبریز هیاهو بود
من
در میانه میدان
ایستاده بودم
میدان ! . . .
و بانگ برداشته بودم :
آی . . .
دروازه بان .
دروازه را . . .
دروازبان اما
دروازه را :

و آنگاه
ای فرشته
تو از آن گونه
پرغرور
خندیدی
که من از یادم رفت
در کدامین باغستان زمین
گل تنهایی می روید .

Saturday, June 17, 2006

سر آغاز

يا عماد من لا عماد له
چه بود حاصل هستي به گلستان وجود
غير بشكفتن و پژمردن و برباد شدن
اثري نيك ببايد به جهان ور نه چه سود
به جهان آمدن و رفتن و از ياد شدن