plato

Saturday, July 22, 2006

احمدی نژاد

یا عماد من لا عماد له

That's awesome!!!






هر کسي کو دور ماند از اصل خويش
باز جويد روزگار وصل خويش


احسنت و دست مريزاد بر اين بشر!
هم متن زيبا!
هم عکس زيبا!
هم انديشه زيبا!
بوي پيشرفت ميدي

و حالا هم مثنوی نی نامه


بشنو اين ني چون شکايت مي کند
از جــدايــي ها حــکايـت مـي کنـد

کـز نيـسـتان تـا مــرا بُـبـريــده اند
در نَـفيـــرم مــرد و زن ناليــده انــد

سينه خواهم شرحه شرحه از فراق
تـا بـگــويــم شــرح درد اشــتـيـاق

هر کسي کو دور ماند از اصل خويش
باز جــويــد روزگـار وصــل خويــش

مـن به هـر جـمعيتـي نـالان شدم
جفت بـَدحالان و خوش حالان شــدم

هر کسي از ظـِّن خـود شـد يـار من
از درون مـن نـجُـسـت اســرار مــن

سـِّـر مـن از نـاله ي مـن دور نيـست
ليک چشم و گوش را آن نور نيسـت

تن ز جان و جان ز تن مستور نيست
ليک کس را ديدِ جان دستور نيسـت

آتشست اين بانگ ناي و نيسـت باد
هر کـه ايـن آتـش نـدارد نيـست بــاد

آتـشِ عشقسـت کــانــدر نــي فـتـاد
جوشـش عشقسـت کانـدر مَي فتـاد

ني حــريفِ هــر کـه از يـاري بــُريد
پرده هــايش پــرده هــاي مـا دَريـــد

همچو نَـي زهـري و تَريـاقـي کـه ديد؟
همچو ني دَمساز و مشتاقي که ديد؟

نَــي حـديـثِ راهِ پــُر خــون مـي کـنـد
قصــّه هـاي عـشـق مجنـون مي کنـد

محـرم اين هـوش جُــز بيـهوش نيست
مـر زبـان را مُشتـري جز گوش نيسـت

در غـــم مــا روزهــا بيـگــاه شـد
روزهـا بــا ســوزها همـــراه شــد

روزهـــا گــر رفـت گــو رو بـاک نيست
تو بمان اي آنـکه چـون تـو پـاک نيست

هــر کــه جز مـاهي ز آبش سير شد
هـر کـه بـي روزيـست روزش ديــر شد

در نيــابد حــال پُـــختــه هيــچ خـام
پــس ســخن کــوتــاه بــايــد والـسلام



و حالامثنوی بعدی ...

بـنــد بــگسل بــاش آزاد اي پســـر
چنـد بـاشي بـندِ سيم و بـندِ زَر

گـــر بــريــزي بـــحر را در کــوزه اي
چنـد گنجد؟ قسـمت يــک روزه اي

کــوزه ي چشـمِ حريـصــان پُـر نشُد
تا صــدف قــانـع نشد پُـر دُر نشُــد

هر کـه را جامه ز عشقي چاک شد
او ز حــرص و عيب ، کلي پـــاک شد

شاد باش اي عشق ِخوش سوداي مـا
اي طبـيـب جـملــه عـلت هــاي مـا

اي دواي ِ نــِخوت و نـــامــوس مــا
اي تـو افــلاطــون و جــالينــوس مـا

جسـم خــاک از عشــق بــر افلاک شد
کــوه در رقــص آمـــد و چــالاک شـد

عشـــق ، جـان طـــور آمــد عــاشــقــا
طـور مست و خَــرّ مـوسـي صاعقـا

با لــب دمــسـاز خــود گـــر جـفتــمــي
همــچون نــي من گفتنيها گفتـمــي

هــر کـــه او از هــم زبــاني شـد جدا
بــي زمــان شـد گرچه دارد صـد نـوا

چونــکه گـــل رفت و گلستان درگـذشت
نشنوي زان پـس ز بلبـل سرگذشـت

جـمـله معشــوقـست و عـاشق پرده يي
زنده معشو قست و عاشق مرده يي

چــــون نـبــاشـد عــشـق را پـرواي او
او چـو مرغـي مـاند بي پر واي ِاو

مــن چگــونه هــوش دارم پيــش و پــس
چــون نـبـاشد نـور يـارم پيش و پس؟

عشــق خــواهــد کيــن سخن بيرون بود
آيـنـه غـمـّـاز نبـود چــون بـــود؟

آيــنـه ات دانـي چـرا غـّمـاز نـيـسـت؟
زانکه زنــگار از رُخـش ممتاز نيست

دو اثر باستانی ایتالیا

یا عماد من لا عماد له



Colosseum
کولوزیم











بزرگترین آمفی تئاتر و ورزشگاه روم باستان که دستور ساخت آن را وسپاسیان(Vespasian) امپراتور روم در سال 70 میلادی صادر کرد. در این استادیوم وسیع، تماشاگران رومی میتوانستند، گلادیاتورها و حیوانات وحشی را که تا سرحد مرگ باهم مبارزه میکردند را تماشا کنند.

ساختمان بیضی شکل آن با ابعاد 189 در 156 متر، در طی 10 سال ساخته شد و قادر بود 50000 تماشاچی را در خود جای دهد و بوسیله سایبان کرباسی بزرگی آنها را از معرض تابش آفتاب محفوظ نگه دارد.

جایگاه پلکانی شکل تماشا چیان بر روی تعداد زیادی طاق از جنس بتون اختراع شده توسط رومیان قرار داشت و برای اینکه روی سطح آن خوب صاف و محکم شود، از آجر و سنگ نیز استفاده کردند.

در محیط داخلی ورزشگاه، میدان یا جایی که مبارزات در آن انجام میشد، قرار داشت. کف چوبی آن بوسیله ماسه پوشیده شده بود تا خونهای ریخته شده را جذب کند. برای برگزاری مسابقات دریایی پهلوانی، میدان را پر از آب میکردند.

در زیرزمین مجموعه ای از اطاقها، قفسها و راهروها وجود داشت. گلادیاتورها و حیوانات قبل از ورود به میدان، در آنجا نگهداری میشدند. بالابرهایی که قفسهای دربسته حیوانات را به بالا و داخل میدان منتقل میکردند، بوسیله قرقره کار میکردند.

در حال حاضر تنها یک سوم از بنای این ساختمان باقی مانده است و آخرین مبارزه انجام شده درآن به سال 523 بعد از میلاد بازمیگردد.
__________________










Florence Cathedral
کلیسای جامع فلورانس




این کلیسای جالب توجه از نشانه های پیشرفت فلورانس میباشد. این کلیسا در قرن سیزدهم ساخته شد اما طراحان قرن سیزدهم کلیسای جامع فلورانس نتوانستند محاسبات ساخت گنبدی با قدرت کافی برای پوشش منطقه وسیع مرکز آن، که حدود 42 متر بود را انجام دهند، تا اینکه معماری به نام فیلیپو بونه لسکی (Filippo Brunelleschi) در سال 1420 راه حل این مشکل را پیدا کرد. او ساختمانی را طراحی کرد که خود بنا و سنگینی بار سقف را تحمل کند. گنبد هشت ضلعی از حلقه های افقی آجری و سنگی تشکیل میشد. برآمدگیهای ماسه سنگی و هلاای روی گنبد، آنرا محکمتر میکرد.

عکس












یا عماد من لا عماد له

مصاحبه با لیلا فروهر و معین



یا عماد من لا عماد له

امشب معين در اوبرهازن آلمان در مقابل هزاران نفر کنسرت اجرا کرد. با او گفتگويی داشتم که برای اولين بار بصورت ويديويی پخش می شه:
معين: با سلام عيد سعيد باستانی رو به همه هموطنان خودم خصوصاً ايرانيان داخل کشور تبريک ميگم، اميدوارم مثل هميشه سالی پر از صفا و صميميت داشته باشند. و اميدوار هستم بتونم کارهايی ارائه بدم که مورد پسند مردم باشه و با دلی شاد به اونها گوش بدن.


از اینجا گوش کنید

ما با آلبومهای شما از دهه ۸۰ تا به امروز زندگی ميکنيم که خيلی از اونها رو خود شما ساخته بودين...

درسته، آهنگهايی مثل "کسی را دوست ميدارم" "کعبه" "وقتی سرت روی شانمه" و خيلی آهنگهايی ديگه رو خودم ساختم. البته آهنگ "کسی را دوست ميدارم" را در ايران ساختم و بعد از موفقيت اون به آمريکا سفر کردم.البته شرايط اون موقع فرق داشت ...

اولين کنسرت های شما در لندن رو به خاطر دارم که در ديسکوهای لندن با حضور چند صد نفر (البته همه شيک پوش!) برگزار می شد، در حاليکه امروز هزاران نفر برای ديدن شما به کنسرت ميان و خوب همه ميدونن حتی اگر در ايران چنين کنسرتی برگزار کنين چند صد هزار نفر هم ممکنه بيان.

اين به خاطر لطف خدا و مردم به منه و خب اين علاقه دوطرفه است.

از آلبوم لحظه ها تا امروز بيشتر از چهار سال ميگذره، دليل اين وقفه در چيه؟

بله متاسفانه، چون من ۹۰% آهنگهايی که تابحال خوندم ، با روحيات خودم تطبيق داشته. چه از عشق چه از دوری و غربت همه به نحوی با داستان زندگی خودم مرتبط بوده. و اين چهار سال در زندگی من اتفاقاتی افتاد که اگر آلبومی بيرون ميدادم همه اش در مورد غم و جدايی ميشد و به همين خاطر دوسال اصلاً کار نکردم. ولی آلبوم جديد من آماده هست و به لطف خدا تا دو سه ماه ديگه به بازار مياد.

شنيدم که شما با افشين (خواننده) در اين آلبوم همکاری دارين؟

قرار بود، اما انشاالله در آلبوم بعدی!

شما نوازندگی هم انجام ميدين؟

من عود ميزنم، البته برای خودم ولی خب اگر برنامه خيلی خاصی باشه شايد چند آهنگ هم با ساز خودم روی صحنه اجرا کنم.

شما در تاجيکستان به صورت ويژه محبوب هستيد، از کوچک تا بزرگ آهنگهای شما رو می شناسن و در هر طبقه از اجتماع به آهنگهای شما گوش ميدن، اين موضوع برای شما عجيبه؟

بله اين موضوع برای من بسيار خوشحال کننده است که مردم در همسايگی کشورمون هم به آهنگهای من علاقه دارن، کردهای عراق هم علاقه شديدی به آهنگهای من دارن. قراره در تابستان برای اجرای کنسرت به تاجيکستان برم .

از همين جا هم نوروز رو به همه تاجيکهای عزيز تبريک گفته و خيلی خوشحالم که تابستان در خدمت اين مردم خوب خواهم بود.

دنيای عجيبيه. شما توی آمريکا و ما در لندن زندگی می کنيم، اما اينجا توی آلمان همديگر رو می بينيم. خوب هستين؟
مرسی. من هم سلام عرض می کنم و عيد نوروز رو تبريک ميگم. اميدوارم که سال بسيار خوبی برای همه هموطنان خوبم باشه. هر سال هم شما زحمت می کشين و برای برنامه های عيد مياين. امشب برنامه در اوبرهاوزن آلمان بود و خودتون ديدن جمعيت چه می کردن! برای من خيلی جالب بود که جوون ها از اين برنامه ها چه استقبالی کرده بودن.


از اینجا گوش گنید

امسال آلبوم "يک بوسه" از شما به بازار اومد که بعد از سال ها يک تحول در آهنگ های شما بود. هم از بابت انتخاب شعرها، هم سبک کار شما. نظر خودتون چيه؟

من خودم خيلی راضی هستم. يعنی دقيقاً کارهايی بوده که من از صميم قلب خوندم. البته بعضی وقت ها آدم مجبوره به خاطر کسب و کار، بعضی از آهنگ ها رو بخونه و انجام بده. امشب هم ديدم مردم شعرهای من رو تکرار می کردن و اين برام خيلی جالب بود.

کارهای ويدئويی شما خيلی معروفه که بعضی وقت ها عجيبه و بعضی وقت هام خيلی گرون! می خواستم بدونم کارهای ويدئويی شما الان به چه صورت پيش ميره؟

در حال حاضر آهنگ های قديم رو با يک ترتيب جديد به کمک رامين زمانی و کارگردانی آقای عليرضا اميرقاسمی دارم به صورت يک ويدئو انجام ميدم. فکر کنم ويدئوی جالبی بشه چون قراره در اون يک گروه موسيقی به صورت زنده برنامه اجرا کنن. اين کار قراره به صورت سی دی و دی وی دی به بازار ارائه بشه.

قراره کی به بازار بياد؟

۲۰ آوريل قراره اين کار رو ضبط کنيم. فکر کنم طرفای ماه می ( يا همون خرداد خودمون ) اين کار به بازار بياد.

البته مثل اينکه قبل از ساختن اين ويدئو سرتون خيلی شلوغه، درسته؟

بله. کنسرت های زيادی قراره اجرا کنم. قراره که در تاجيکستان هم برنامه اجرا بکنم. خودم خيلی دلم می خواست اونجا باشم چون شنيده بودم که خيلی طرفدار دارم. ولی متاسفانه هر دفعه به دلائل مختلفی نشد. اما مثل اينکه اين دفعه قراره ۵ آوريل من به تاجيکستان برم و تا ۱۲ آوريل اونجا هستم. خيلی دوست دارم از گروه نوازنده و رقصنده های تاجيک در کنسرت هام استفاده بکنم.

يک خبر ديگه هم دارم که صدرالدين نجم الدين، يکی از معروف ترين خواننده های تاجيک، پيشنهاد کرده با شما يک آهنگ مشترک بخونه. نظر شما چيه؟

خيلی خوشحال ميشم. حتماً اين کار رو می کنم. من اولين خواننده زن ايرانی هستم که به تاجيکستان ميره و اين باعث افتخار منه. اميدوارم همزبانان خوبم رو در تاجيکستان از نزديک ببينم و بتونيم برنامه های خوبی رو براشون به روی صحنه ببريم.

درباره آلبوم بعديتون که در آينده به بازار ميدين برامون صحبت کنين.

توی اين کار ميخوام از صميم قلب با جوون ها هم صحبت بشم و براشون آواز بخونم. شعرهای قشنگ مريم حيدرزاده رو هم در اين آلبوم جديد استفاده می کنم. قراره يک سری آهنگ های قديمی رو هم دوباره اجرا کنيم که آقای رامين زمانی زحمت اين کار رو کشيدن. اميدوارم اين هم کار موفقی بشه و اون رو عيد سال بعد به بازار بدم.

Thursday, July 13, 2006

من هستم


فیلم ها برشی از زندگی هستند ولی فیلم های من برشی از کیک هستند.

آلفرد هیچکاک


Jump to: navigation, search



سر آلفرد جوزف هیچکاک (زاده ۱۸۹۹ میلادی - درگذشته ۱۹۸۰). کارگردانی انگلیسی که فعالیت عمده‌اش در امریکا بود. هیچکاک بیشتر در زمینه فیلم‌های معمایی و دلهره‌آور فعالیت داشت.


آلفرد هیچکاکاو که در آلمان تحت تأثیر سبک هیجان‌نمایی (اکپرسیونیسم) قرار گرفته بود در انگلیس آغاز به کارگردانی نمود و از سال ۱۹۳۹ در امریکا به فعالیت پرداخت. هیچکاک طی شش دهه در ساخت بیش از پنجاه فیلم شرکت داشت (از فیلم‌های صامت تا فیلم‌های تکنی‌کالر) تا امروز به عنوان یکی از سرشناسترین و محبوبترین کارگردانان فیلم‌های سینمایی شناخته می‌شود.

Sunday, July 09, 2006

یاهو مسنجر

.

: يک ترفند جالب در ياهو مسنجر ! :
.
در ياهو مسنجر وقتي که وارد يک روم ميشيد در با سلام

از امروز می خوام تو این سایت براتون مطالب آموزشی جدید و خوبی بزارم . امیدوارم که خوشتون بیاد.

اولین مطلب من برای شما رودسری های عزیز :


.: ساختن NickName با کاراکتر هاي غير مجاز :.
براي اين کار ابتدا به صفحه AccOunT iNfoRmaTioN رفته و روي اولين گزينه EdiT کليک مي کنيم . در صفحه جديد روي قسمت آبي رنگي که نوشته شده English-Unitedstate کليک مي کنيم و بعد از آن در صفحه اي که باز مي شود زبان ياهو را تغيير داده و روي خط سوم يعني چيني قرار ميدهيم و Finish مي کنيم .
حال که زبان ياهو را عوش کرديم به My ProFiLe رفته و آيدي مورد نظر را EdiT مي کنيم .در اينجا در قسمت NickName کلمات مورد نظر را نوشته و Save مي کنيم .
.: روش استفاده از كدهاي ياهو ! :.
براي ارسال اطلاعات ياهو مسنجر از كدهاي HTML استفاده مي كند ما مي خواهيم در اينجا با آنها آشنا شويم: لازم به توضيح است که اين كد براي انتخاب FONT مورد نظر شما در ياهو استفاده مي شود .اگر دقت كرده باشيد وقتي فونتي مثل WebDings رو در ياهو انتخاب مي كنيد پس از تايپ كردن متن دلخواه ياهو مسنجر به صورت خود كار فونت را روي" Tahoma " و يا " Arial " تنظيم مي كند كه فونتي استاندارد است. بعضي از افراد از اين روش براي ايجاد شکلک هاي عجيب استفاده مي کنند. مثلا :اگر دقت كرده باشيد در ياهو مسنجر بعضي از افراد به جاي متن از شكلك هاي عجيب غريب مثل كشتي و ... استفاده مي کنند. و اما روش كار به اين صورت است : 1)به ياهو مسنجر وارد شويد. 2)روي آي دي ديگر خودتان كه ADD كرده ايد كليك كنيد تا به پنجره PM برويد: 3)حالا مانند زير يه پيغام براي خودتان بفرستيد: font face="webdings">qwertyuiop> متوجه خواهيد شد كه به جاي نوشتن qwertyuiop . شكلك فرستاده ايد. اين کار را مي توانيد به روش ديگري نيز انجام دهيد :
روش دوم: 1)به ياهو مسنجر وارد شويد. 2)روي آي دي خودتان كه اد كرده ايد كليك كنيد تا به پنجره PM برويد. 3)حالا هر چيزي را كه مايل هستيد تايپ كنيد. 4)كل متن نوشته شده رو بوسيله موس Select كنيد. 5)بر روي منوي انتخاب فونت كليك كنيد و آن را روي فونت WebDings تنظيم كنيد. با انجام اين کار حتما متوجه شديد كه نوشته شما تبديل به شكلكهاي مربوط به فونت WebDings شده است .
کنار ID شما يک آيکون کوچک وجود داره که روي آن نوشته" !Y " وقتي که روي آن کليک کنيد كلمات مختصر مفيدي وجود داره که مثلا ميخواهيد به دوستتون بگين که باهاش موافقين از ليست اون ( Agree ) انتخاب مي کنيد.
حالا مي خواهيم بگيم چطوري کلمات و جمله هاي جديد رو به اين ليست اظافه کنيم.
براي اين کار ابتدا وارد پوشه اي شويد که ياهو رو در آنجا نصب کرده ايد كه معمولا در اين آدرس :
C:\Program Files\Yahoo!\Messenger\emoter_user.dat
قرار داره...
پس از اين كه به اين پوشه رفتين كافيه كه فايل emoter_user.dat را با برنامه Notepad باز كنيد.
بعد كه فايل رو باز كردين متن زير رو توش را نشان مي بينيد:
# You can add custom emotions to this file
# syntax:
# EmotionName\\Room Emotion Text\\User Emotion Text(should contain a %s where you want the user name to appear)
#
# Please refer to the following sample:
Custom\Hey room you can create custom emotions by editing the emote_user.dat file\Hey %s you can create custom emotions by editing the emote_user.dat file
خود ياهو يك مثال با نام:
custom داره كه نشون ميده كه چطوري متوانيد خودتان يك جمله رو به اون اظافه كنيد:
توجه كنيد علامت# به معني راهنما هست و داخل متن حساب نميشه !
در اين قسمت ميتوانيد براي خودتون يك جمله اظافه كنيد. براي اين كه متن شمارو با يك كلمه مختصر شده نشان دهد كد را ا شروع كنيد خوب حالا فايل رو Save كنيد و خارج شويد. البته لازمه که دو نکته زير رو به خاطر داشته باشيد :
۱:توجه كنيد موقع Edit كردن ياهو مسنجر باز نباشه.
۲:كلمه هاي كه به ياهو اظافه مي كند جمعا تعدادشون از ۵۰۰ كاركتر بيشتر نشه.
يک چيز ديگه ممکنه که بعضي مواقع اين روش کار نکنه در هر صورت به امتحانش مي ارزه ! نه ؟
.: با چه کساني چت کرده ايم ؟ :.
از منوي Start گزينه Run را انتخاب كنيد سپس تايپ كنيد Regedit پس از باز شدن پنجره ويرايشگر ريجستري به كليد زير برويد :
HKEY_CURRENT_USER\Software\Yahoo\Pager\profiles
خب چي ميبينيد؟ ليست يك سري ID كه 100% ID شما هم در بين آنها مي باشد ، بله به همين راحتي ليست تمام ID هايي كه در ياهو وصل شده اند اينجا ليست شده است خب براي اينكه بفهميم كه يك ID خاص با چه كسي چت داشته است به طور مثال من ID خودم را باز مي كنم
HKEY_CURRENT_USER\Software\Yahoo\Pager\profiles\amir_iceman2006\IMVironments\Recent
خب در پنجره مقادير مشاهده مي كنيد كه ID فردي كه با آن چت كرده ايد و اي دي خود شما قرار دارد.
به طور مثال اينجا من با YahooHelper چت كردم :
YahooHelper;amir_iceman2006
به همين راحتي ميتوانيد يكي ديگر از ID هايي رو كه توي سيستم شما كانكت شده و با كسي چت كرده است را در بياريد.
.: براي هميشه آنلاين بمانيد :.
براي اينکار به ترتيب زير عمل کنيد :
۱-از منوي فايل در ياهو مسنجر گزينه Preference را انتخاب كنيد.
2-در صفحه ظاهر شده قسمت Connection را انتخاب کنيد.
3-در قسمت Connection گزينه Firewall with no proxies را انتخاب كنيد.
4-حالا مسنجر دوباره پنجره login شدن را ظاهر مي کند بعد Login بشويد.
۵-پس از online شدن بر روي آيکون مسنجر پايين بقل ساعت راست کليک کنيد و گزينه Exit را انتخاب کنيد و از مسنجر خارج شيد.
.: بخش جنرال! :.
مي خوام در چند نکته ظريف را بگم شايد مشکل شما هم باشه
موضوع در مورد قسمت جنرال در بخشPreferences است
بعضي ها واقعا خسته شدن هر دفعه که وارد ويندوز ميشن ياهو مسنجر خود به خود باز ميشه
براي اينکه از شرش خلاص بشين در همين قسمت تيک بخش
Automatically start yahoo messenger
را برداريد
مي دونيد چي از همه مزاحم تره ياهو اينسايدر که هر دفعه باز ميشه و اعصاب آدم را خورد مي کنه
اونم راه داره تيک بخشShow Yahoo Insider را برداريد
اگر تيک بخش Open web links in a new browser windowرا بزاريد همه لينک هايي که کليک مي کنيد تو صفحه جديدي باز مي شه
دلتون مي خواد از شر اين ياهو هلپر خلاص بشين کافيه تيک
Show yahoo helper
را برداريد
و يک نکته بسيار مهم برا اونايي که يادشون ميره Sign Out کنن
به راحتي تيک بخش
Sign out of messenger when I close the window
را بزن و خودتو از دست اين هکرها و حواس پرتيت خلاص کن
همين و تمام

.: Yahoo Skins :.
يه چند وقتي ميشه که از ورود ياهوي جديد به بازار ميگذره در طول اين چند وقت شرکت هاي بزرگ و کوچک بدنبال ساخت برنامه اي جانبي ياهو مي باشند. امروز مي خوام يه سري اسکين براي باهو مسنجر جديد بهتمن معرفي کنم اسکين هاي جالبي و بهتون قول ميدم اگه از اينجا دانلود نکنيد هيچ جا نمي تونيد گيرش بياريد. پس از دانلود هر فايل آن فايل را که به صورت زيپ شده ميباشد با نام خود آن فايل در قسمتي که ياهوي خود را نصب کرده ايد در مسير Yahoo > Messenger > Graphics اکسترک مي نماييد.

.: چگونه كسي را از ايگنور در بياوريم :.
براي اينكه كسي رو كه ايگنور كرديد دوباره از ايگنور در بياريد بايد از منوي login گزينهpreferences رو انتخاب كنيد.اينجا كساني رو كه ايگنور كرديد ليست كرده وهر كدوم رو كه ميخوهيد از ايگنور در بياد انتخاب كنيد و remove رو بزنيد.
.: حذف نام کاربري از روي سرور ياهو :.
با سلام به همه دوستان عزيز امروز مي خوام يکي از امکانات سايت ياهو رو که مي تونه به درتون بخوره رو بهتون معرفي کنم شايد باورتون نشه ولي مي شه.
ياهو يک امکان تقريبا ميشه گفت پنهاني داره که بصورت کامل و ظاهري در اختيار کاربرانش نداده.
توسط اين امکان شما ميتونيد ID خود را بصورت کامل از سرور ياهو حذف کنيد و بعد از اين کار هم ديگه هيچ راه برگشتي ديگه وجود نداره ٬ پس حسابي مواظب باشيد که ID هاي مهم خود را براي اينکار استفاده نکنيد. شما با کليک بروي لينک زير وارد يک صفحه اي از سايت ياهو ميشويد که با وارد کردن نام کاربري و کلمه عبور ID که ميخواهيد حذف بشود ٬ وارد صفحه ديگري ميشويد.
حالا در پايين صفحه مجدد کلمه عبور همان ID تان را وارد کنيد و بروي کليد YES و يا همان Terminate this Account کليک کنيد. ID شما کاملا از روي سرور ياهو حذف شد. پس حالا ديديد که کار نشد نداره.

براي زنده ماندن خوب بمير

يا عماد من لا عماد له

بسم الله الرحمن الرحیم



یا مقلب القلوب و الابصار

یا مدبر اللیل و النهار

یا محول الحول و الاحوال

حول حالنا الی احسن الحال

«آمین »



امشب ماه نبود عطر کربلا مرا به تو پیوند داد



رهايي

بگو نه! به خط کشيدن رو پرِ پرواز رويا
بگو نه! به سنگ پروندن به قناري به شقايق
به سياه کردن آينه به قفس کردن مهتاب
بگو نه! به سنگسار دوتا پروانه‌ي عاشق

رد شو از ترس و به سايه بگو نه!
بگو نه! که کوچه گلبارون شه
به سکوت و شب بگو نه!
بگو نه که عاشقي آسون شه!

بگو آره!
به ستاره
بذار از صدات يخ شب واشه
به رهايي بگو آره!
بگو آره که جهان زيبا شه !

بگو آره به ترانه
بگو آره به شکفتن

بگو نه! به رمز و راز و
به اشاره ها بگو نه!
تو به اين نو شدن از نو
بگو آره بگو آره
به دوباره دلسپردن
به دوباره‌ها بگو نه!

( ايرج جنتی عطايی )




برای هجدهم تيرماه که همچنان سرخ است و پر از خشم! و به ياد همه‌ی عزيزان و دوستان دانشجويمان.


به اميد صلح، آزادی و آرامش

در من هزار آهوي تشنه
در خشكسال دشت پريشانند،
در من پرندگان مهاجر
ترانه‌هاي سفر را
در باغ‌هاي سوخته مي‌خوانند
با من كه در بهار خزانم!

قصه‌هاي فراواني‌ست


با من كه زخم‌هاي فراواني
بر گرده‌ام به طعنه دهان باز كرده‌اند
هر قصه يك ترانه،
هر ترانه خاطره‌اي ديگر،
هر عشق يك ترانه‌ي بيدار است.


در خامشي حضورم ، حرف مرا بفهم!
يا براي عشق، زباني تازه پيدا كن!
تا درد مشترك
زبان مشتركمان باشد،


حرف مرا بفهم و مرا بشنو
اين من نه،‌ آن من ديگر
آن كس كه پنجره‌ي چشم‌هاي من او را
كهنه‌ترين قاب است
از پشت پنجره‌ي زندان
حرف مرا بفهم
كه فرياد تمامي زندانيان
در تمامي اعصار است
در گير و دار قتل عام كبوترها
در سوگ شاخه‌هاي تكه‌تكه‌ي زيتون
وقتي‌كه از دل جوان ترين جوانه‌هاي عاشق باغ ماه
بر مسلخ هميشگي انسان
در لحظه‌ي شكفتن فرياد
باران سرخي از ستاره سرازير است


آن‌سان كه هر ستاره دليل شرمساري

خورشيد‌هاي بسياري از برآمدنشان است
تو گريه مي‌كني!
از عمق آشناي جنگل چشمانت
از عمق جنگلي كه در آن پاييز،

در غروب به بغض نشسته
باران بي‌دريغ اشك تو مي‌بارد
تا عطر خيس جنگل پاييز
در من هواي گريه برانگيزد،


آن‌گاه از چشم ذهن من
شعري بسان گريه فرو ريزد
من شعر مي‌نويسم
تو با ترانه‌هاي عاشق من، عاشق
تو با ترانه‌هاي تشنه‌ي من، دريا
بر پنج خط ساز سفر ،‌ زخمه مي‌شوي
تو گريه مي‌كني
تو لحظه‌هاي شعر مرا ،‌ در خويش تجربه كرده
يعني مرا در بدترين و بهترين دقايق بودن، تكرار مي‌كني
يا با ترانه‌هاي من بر لب
به رويارويي جلادان، به مسلخ خويش مي‌شتابي
يعني كه با مني!
ديروز !
امروز !
تا هنوز و هميشه!
آيا زبان مشترك اين نيست ؟!
آن زبان تازه كه مي‌گفتم ؟!
آيا زبان مشترك اين نيست ؟!



( اردلان سرفراز )



دور روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویم اش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود.پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.

داد زد و بد و بیراه گفت و خدا سکوت کرد.آسمان و زمین را به هم ریخت ، خدا سکوت کرد.جیغ زد و جار و جنجال به راه انداخت ، خدا سکوت کرد.به پر و پای فرشته و انسان پیچید ، خدا سکوت کرد.کفر گفت و سجاده دور انداخت ، خدا سکوت کرد. عاقبت دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد.خدا سکوتش را شکست و گفت :

" عزیزم! یک روز دیگر هم رفت و تو تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی...تنها یک روز دیگر باقی است! بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن!!!"

لا به لای هق هقش گفت :" اما با یک روز چه کار می توان کرد؟"

خدا گفت :" آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ،گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد ، هزار سال هم به کارش نمی آید."

و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت :" حالا برو و زندگی کن!"

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید.اما می ترسید حرکت کند ، می ترسید راه برود ، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد.قدری ایستاد ...بعد با خودش گفت :" وقتی فردایی ندارم ، نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد ، بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم..."

آنوقت شروع به دویدن کرد . زندگی را به سرو رویش پاشید ، زندگی را نوشید و بوئید و آنچنان به وجد آمد که حس کرد می تواند تا ته دنیا برود ، می تواند بال بزند و یا پا بر روی خورشید بگذارد. می تواند...

او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد ، زمینی را مالک نشد و مقامی هم بدست نیاورد اما ..اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید ، روی چمن خوابید ، کفش دوزکی را تماشا کرد.سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به هر کس که نمی شناخت سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد...

او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد ، لذت برد و سرشار شد ...بخشید و عاشق شد و عبور کرد و ... و تمام شد.

او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند : امروز او درگذشت ، کسی که هزار سال زیسته بود!!!!



همه چیز با خدا ممکن است

من در جستجوی خویشتنم ...
گاه در باد
گاه در یاد
گاه هرچه یافته ام از یاد می دهم بر باد
خدایم در همین حوالی است
گاه در خاطر باد
گاه در خانه یاد
گاه در این فریاد
و من ...


خوب باش تا تنها بمانی - مارک تواین -





هرچه می شمارم


گامهایم فرد شده

دستهایم فرد شده

چشمهایم فرد شده

قلبم فرد شده

به گمانم

همه هستی من یک فرد شده ...









*مردی در کوچه سلطان قلبها می خواند ... ( دیشب خواب تو را دیدم چه رویای پر شوری ... )

*فردا روز قلم است ... ( بد نیست یک روز را هم به کیبورد اختصاص دهیم رفیق تنهاییمان شده بی ادعا ...)




این روزها به گمانم بازگشته ام به کودکی چه فرق می کند اصفحان را با کدام ه بنویسی هر چه باشد این روزها در اصفحان و هر جا که باشم یا نباشم 1+1 برابر با صفر است ...





چه فرغ می کند این روزها مخاتب طو باشی که دیگر نیصطی یا او باشد که هثت یا آنها که روزی از کوچه پص کوچه های ظهنم گظر خاهند کرد خوب می دانم همه رفتنی اند و باز من می مانم و خدا و ...





چه فرق می کند برای تو که این طو ، تو باشی یا نباشی ؟! این روزها به گمانم حیچ چیض فرغی نمی کند ضندگی را ثاده می گیرم و ساده می گزرد ...



حمین که حست خوب است و خدا را شکر ...



نقشه هایی کشیدم برای فردا که نمی دانم وغطی فردا شود فرغ می کند نغشه را چتور نوشته بودم امروظ یا نع !!!!



هنوظ نمی دانم چرا در بچگی انغدر نگران نمره دیکطه بودم چه فرق می کند عشق را عشغ بنویسی یا اِشغ ...



وقتی 1+1 می شود صفر ...


یک جای خالی و یک زمین خالی و یک بازی خالی...

خالی ِ خالی ِ خالی

چه می کند این روزها جای خالی تو ...!






موضوع: 14 نظر شش سالگی یک کودک ...



امروز حس غریبی داشتم ...

حسی که یک کودک شش ساله در روز تولدش دارد ...

حسی که یک کودک شش ساله در جشن تولدش دارد ...

حسی که یک کودک شش ساله در تنهایی ِ روز تولدش دارد ...

حسی که یک کودک شش ساله در آغاز شش سالگی اش دارد ...

و نمی داند...





درک می کنید ؟!




در گورستان

همه در مورد مرده حرف می زنند

و مردن

چقدر غریب است که ناگاه

آرزو کنی داشتن یک بچه را ...

*

در قطعه زمینی خالی

گل های کم رنگ بنفش

خار پنبه

تو سنگ کرده ای دلت را ، اما

کسی چه می داند شاید روزی شکوفه بدهد...

*

آیا این باد است

یا که مدت سکوت تو

که می آورد این سرما را

برگ دیگری را تماشا می کنم

که از آسمان پاییزی افتاد ...




****

الله اکبر الله اکبر ...

چه صدای دلنشینی آی خدایا شکر همش یه خواب بود یه کابوس!!!!!!!

اشهد ان محمد رسول الله

دستام خنکی آب رو حس می کنه و وضو... آب وضو روحمو تازه می کنه.

اشهد ان علی ولی الله

یا علی به امید خودت

.......

و دستانم بالا می روند

ربنا اتنا فی الدنیا حسنه و فی آخره حسنه ...



و خالی می شوم

سبک سبک سبک ...

پرویز یاحقی و فريدون شهبازيان

يا عماد من لا عماد له

نگاهي به زندگي و زيست استاد پرويز ياحقي





پس از ورود ويولن به ايران در اواخر عهد ناصري و آموزش آن توسط موسيو دوال فرانسوي به عنوان اولين مدرس ويولن در ايران، فراز و فرودهايي بر اين ساز رفت تا به دست كلنل علينقي وزيري رسيد. اين شخص تحصيلكرده و آگاه بر اصول موسيقي تحولاتي در نحوه آموزش و نواختن اين ساز به وجود آورد كه حاصل آن ظهور چهره هاي فراوان و نوازندگاني قابل گرديد كه از برجسته ترين آنها به ترتيب مي توان ابوالحسن خان صبا، حسين خان ياحقي، رضا محجوبي و... را ياد كرد. اين بزرگان و به خصوص استاد ابوالحسن صبا (منشأ تحول موسيقي ايراني) با تحمل مشقات فراوان و در آميختن خلاقيت خود با اندوخته هاي گذشته، فصل جديدي در سير تحول ويولن در ايران به وجود آوردند و هر يك برگزيدگاني از مكتب خويش به جاي نهادند كه در اين بين شاگردان مكتب صبا و ياحقي كه بعضا هر دو استاد را تجربه كردند به دليل فراگيري آموزه هاي هر دو مكتب (شيوه غربي در مكتب صبا، شيوه ايراني و شيرين نوازي در مكتب ياحقي) به جايگاه قابل توجهي دست يافتند. برجسته ترين نوازندگان اين نسل عبارت بودند از: علي تجويدي، مهدي خالدي، همايون خرم، حبيب الله بديعي، پرويز ياحقي، اسدالله ملك و... در اين مقال مروري اجمالي خواهيم داشت به پرويز ياحقي و آثار و احوال او.
پرويز صديقي پارسي (۱۳۱۶- تهران) يكي از چهره هاي بي بديل موسيقي ايراني است كه نامش با ويولن عجين شده، چنانكه نسل قبل و حتي بعد از انقلاب با شنيدن نام ويولن، بلافاصله نام پرويز ياحقي به ذهنشان متبادر مي شود و اين امر از تأثيرگذاري اين شخص بر ذهن سطوح مختلف جامعه حكايت مي كند.
او چنانچه خود مي گويد در كودكي حسب مقتضيات شغلي پدر به همراه خانواده به لبنان سفر مي كند و پس از گذشت مدتي كوتاه و به دليل دور بودن از معشوق جاوداني اش ويولن به حالت احتضار مي رود كه با توصيه پزشكان، خانواده اش تسليم خواسته وي شده و او را به ايران مي فرستند تا در كنار دايي هنرمندش حسين خان كسب فيض كند. پرويز با تلمذ در مكتب نه تنها هنرمندپرور، بلكه انسان پرور حسين خان و ابوالحسن صبا و تلفيق نبوغ ذاتي، خلاقيت و استعداد شگرف خويش با اين داشته ها هر چه سريع تر پله هاي ترقي را پيمود تا جايي كه در همان سنين جواني در برخي اركسترها و قطعات، به رغم حضور استادانش، سلوها به او سپرده مي شد (كه خود نشان از خارق العاده بودن اين جوان داشت). اين سير صعودي با ساختن چهار مضراب، قطعات و آهنگ هايي جاودانه، تنظيم، تكنوازي و همنوازي هاي فراوان در كنار بزرگان موسيقي آن زمان به بالاترين درجه خويش رسيد و او را به عنوان يك نوازنده صاحب سبك به جامعه معرفي كرد. سبكي كه انحصاراً مال او و زاده خلاقيت، تكنيك، احساس و نوآوري هاي خود او بود و مقلدان فراواني نيز پيدا كرد كه از آن جمله مي توان: مجتبي ميرزاده، سياوش زندگاني، بيژن مرتضوي، جهانشاه برومند و... را نام برد كه هر يك در نوع خود نوازندگاني مطرح هستند، اما همگي به نوعي مستقيم يا غيرمستقيم از اين بزرگوار تأثير گرفته و انشعابات اين سبك محسوب مي شوند و با وجود داشتن احساس مستقل، هيچ گاه نتوانستند در بروز اين حس استقلال كامل نشان دهند.
در سبك پرويز ياحقي با كثرت تكنيك و تنوع در استفاده از آنها فراوان برخورد مي كنيم: ويبر، مالش و گليساندوهاي گوشنواز و شيرين، استفاده به جا از پوزيسيون هاي مختلف، اجراي تريل هاي قدرتمند و سريع با انگشتان دوم و سوم، آرشه پراني هاي متناسب با نوع دستگاه و قطعه، نزديك كردن آرشه به خرك در حين آرشه كشي، استفاده از پيزيكاتو در قطعات ضربي و نهايتا استوار بودن بخش اعظمي از نوازندگي، مانور و خلق ملودي روي سيم هاي بم كه اين يكي نقطه عطف و بهتر بگوييم نگين انگشتري سبك ياحقي محسوب مي شود، زيرا در گذشته و مشخصا تا قبل از او هيچ كس تا به اين حد از سيم هاي بم استفاده نمي كرد و اساسا قادر به خلق ملودي زيبا و محرك احساس برروي سيم هاي ۳ و ۴ نبود و در واقع او را مي بايست احيا كننده سيم هاي بم ويولن ناميد. چهارمضراب ها، آهنگ و رنگ هاي ساخته او كه شروع و پايه آنها از سيم هاي sol و re بوده و قسمت اعظم آنها نيز در همين محدوده مي باشد، گواه اين مدعاست.
لازم به يادآوري است كه برخي قطعات او با كوك هاي مخصوص و برخي ديگر با كوك افتاده نواخته مي شود كه اين دو كوك و به خصوص افتاده (به معني همصدا بودن دو سيم در كنار هم [mi-mi la mi] از ابداعات حسين خان ياحقي و مختصات همين مكتب و سبك است كه بعدها توسط ديگران نيز مورد استفاده قرار گرفت).
اين روح بي قرار و ناآرام كه فراز و فرودهاي زيادي را در طول دوران حياتش سپري كرده و از قضا جفا هم زياد ديده، وقتي به جان ساز ريخته شده و با ويولن درمي آميزد، با اشرافي كه بر رديف موسيقي ايراني دارد، از دل اين درياي بي پايان اصواتي را بيرون كشيده و خلق مي كند كه وجود هر شنونده را مسحور هنر خويش كرده و او را به دنياي ديگري رهنمون مي سازد. او همچنانكه خود مي گويد با ساز زدنش زندگي خويش را روايت مي كند و در واقع راوي زندگي خويش است.
اوراق دفتر تاريخ موسيقي مان را كه ورق بزنيم به نوازندگان خوب و آهنگسازان برجسته اي برخورد مي كنيم، اما معدود كساني در اين جمع وجود دارند كه هر دو هنر، يعني آهنگسازي و نوازندگي را آن هم در حد اعلا تواماً در خويش جاي داده باشند و بي شك يكي از يكه تازان اين ميدان، پرويز ياحقي است. وي به لحاظ خلق و خو و شخصيت به گواه دوستان، شاگردان و مرتبطان با وي، يك نمونه كامل و چكيده راستين مكتب آن دو اسوه اخلاق (صبا و حسين خان) است و هنر والاي او جلوه اي از ذات ناب اوست كه بر پرده ساز ميخرامد و با جلوه گري دل مي ربايد. او از ساليان دور تاكنون رابطه بسيار صميمي با ساير هنرمندان اين خاك و بالاخص موسيقيدانان داشته و حتي با نوازندگاني كه به نوعي رقباي او به حساب مي آمدند (بديعي، خرم، ملك و...) دوستي نزديك و رابطه احساسي عميق و عاطفي داشته و دارد (چيزي كه متاسفانه در عصر حاضر كمتر با آن برخورد مي كنيم).
مروري بر پرونده هنري او نشان مي دهد كه يكي از اركان برنامه گل ها بوده كه با همنوازي در كنار خوانندگان و نوازندگان مطرح آن زمان چه زن و چه مرد كه بعضي از آنها را خود او به اين عرصه آورده بود، ساختن آهنگ هاي ماندگاري همچون: بيداد زمان، مي زده شب (ماهور)، سراب آرزو (افشاري)، غزالان رميده (شوشتري و همايون)، آهنگ زيباي او در چهارگاه با مطلع: [آن كه دلم را برده خدايا زندگيم را كرده تبه گو...]. (گل هاي رنگارنگ شماره ۴۲۰ و ۴۲۸) با تنظيم زيباي زنده ياد جواد معروفي و آهنگ هاي ديگري كه مجال نام بردن از آنها نيست، افراد بسياري را به موسيقي ايراني علاقه مند كرده كه حتي به رغم گذشت ساليان متمادي بر اين آهنگ ها، هنوز هم ورد زبان عوام و خواص هستند و نيك است بدانيم بخش اعظمي از اين آثار حاصل هم نفسي ۵۰ ساله با ترانه سراي معاصر استاد بيژن ترقي است كه از همين جا آرزوي طول عمر توام با سلامتي برايشان داريم.
اگر به زمان ساختن اين آهنگ ها و سال هاي فعاليت ياحقي توجه بكنيم، درمي يابيم در برهه اي كه وجود موسيقي هاي مبتذل و كاباره اي و... موسيقي اصيل ايراني را تهديد مي كرد و به حاشيه مي راند، او يكي از خادمان و پاسبانان اين موسيقي بوده كه هنوز هم پس از گذشت بيش از نيم قرن همين خط سير را دنبال مي كند و اخيرا چند كار از تكنوازي ها و كارهاي بدون كلام او منتشر شده كه حاصل گوشه نشيني سال هاي اخير اوست و در اين آثار، اندكي تغيير فرم و تبعيت احساس را از عوامل اجتماعي و شرايط محيطي و روزمره مشاهده مي كنيم. وي با نواختن سه تار نيز كاملاً آشناست و در صدابرداري هم يدي طولايي دارد و كارهاي زيادي را صدابرداري كرده، چه از آثار خود و چه ديگر نوازندگان و دوستان هم روزگارش و هم اكنون نيز براي ضبط كار به دليل تكلف ها و هزينه هاي فراوان استوديوها و ساير مشكلات در منزل خود به اين كار مشغول است. در نظر بگيريد تهيه دستگاه هاي حرفه اي صدابرداري، ميكروفون هاي مخصوص و ساير آلات و ادوات را با هزينه شخصي و در منزل و مقايسه بكنيد آن را با شرايط قبل از انقلاب كه راديو در اختيار موسيقيدانان بود و براي ضبط كار اصلا دغدغه اي وجود نداشت، سپس خود بخوانيد حديث مفصل از اين مجمل كه چرا آثاري همانند آثار گذشته از قبيل برنامه هاي تكنوازان، گل ها و... ديگر تكرار نمي شود؟



فريدون شهبازيان

تازه جايزه بهترين آهنگساز را از جشنواره پاسيفيك (آسيا- اقيانوسيه) براي فيلم «خاموشي دريا» گرفته بود؛ اما بحث ما راجع به اين جايزه و آن جشنواره نبود. با او حتي مباحث نظري موسيقي را هم مطرح نكرديم- كه مي گويند خوب مي داند- بلكه يكراست رفتيم سراغ مسئوليت طولاني مدتي كه داشت و حالا ندارد. فريدون شهبازيان نزديك به دو دهه مسئوليت معاونت موسيقي مركز موسيقي صدا و سيما را به عهده داشت و حالا مثل هر صاحب منصبي كه از منصبي كنار مي رود، حرفها و انتقادات زيادي دارد؛ با اين تفاوت كه مسئوليت هر آنچه در دوره حضورش اتفاق افتاده را مي پذيرد و لابد هنوز به نتايجش اعتقاد دارد. شهبازيان به غير از مسئوليتش، موسيقيدان زنده اي است و اين را بسياري از صاحب نظران نيز اذعان دارند و حالا با مسئوليتي كه ندارد، در استوديوي مهر مشغول جمع كردن كاستي با يكي از خوانندگان مطرح است و همان جا بود كه به گفت وگو با او نشستيم. در پايان گفت وگو، از او درباره كاستي كه اخيرً با اشعار شاملو منتشر كرده است، پرسيديم؛ اما محور گفت وگوي ما همان است كه گفتيم. دري كه صدا و سيما بر روي موسيقي پاپ گشود و او معتقد است عامل اصلي اين كار او بوده است.

با فريدون شهبازيان از مواضع زيادي مي توان آغاز به گفتگو كرد، اما ترجيحا مي خواهيم به مسئله اي بپردازيم كه زودتر به ذهن مي آيد و آن هم شروع دوباره موسيقي پاپ بعداز انقلاب اسلامي است، كه مي توان گفت شما به نوعي يكي از اصلي ترين كساني بوديد كه اين كار را آغاز كرديد. مي خواهيم بدانيم اهداف اوليه شما چه بود؟

از همان سالهاي اول انقلاب، كه موسیقی ایرانی دچار محذوراتي شده بود و به هر حال عوامل بازدارنده اي در آن به وجود آمده بود، من به عنوان مسئول موسيقي در راديو و بعد صدا و سيما كار مي كردم. همان زمان هم اركستري را تشكيل داديم كه البته به اقتضاي شرايط بيشتر موسيقي حماسي اجرا مي كرد، چون اساسا انقلاب نه تنها در ايران، بلكه در سراسر دنيا، روي همه وجوهات اجتماعي اثر مي گذارد و موسيقي و ديگر هنرهاي آن جامعه نيز بايد متأثر از حوادث اجتماعي باشد. از همان سالها به اين فكر بودم كه موسيقي اي را در صدا و سيما توليد كنيم كه پاسخگوي جوانان باشد. در آن سالها بيشتر موسیقی هاي ايران، حماسي و يا سنتي بود كه كم كم موسیقی- هاي ملی و محلی ایران نيز به آن اضافه شد. تا اينكه نزديك به ده سال پيش كه علي معلم مسئوليت واحد موسيقي صدا و سيما را به عهده گرفت، جواناني آمدند كه راغب بودند در زمينه موسيقي پاپ فعاليت كنند و ما چون نمي توانستيم بي بهانه و دليل عذر همه را بخواهيم و انبوه مراجعان را بازگردانيم، به فكر چاره افتاديم. من شخصا فكر كردم كه بهتر است جايي باز كنيم تا جوان ها هم بتوانند موسيقي مورد علاقه خود را دنبال كنند. تا آن زمان موسیقی- هاي كودك، ملي،سنتي، كلاسيك و محلی ایران و غيره اجرا مي شد و تنها كساني كه بدون خوراك مانده بودند، جوان ها بودند. گو اينكه بسياري از آنها موسيقي كلاسيك و سنتي را دوست داشتند، اما جاي موسيقي اي براي آنها خالي بود. آرام آرام به اين فكر كردم كه بايد جايي براي آن تعريف كنم.

اين مسئله به طور حتم در شورا و يا جمعي مورد بررسي قرار گرفت و بعد عمل شد، شوراي تصويب اين موسيقي چه كساني بودند؟

در همان شوراي موسیقی كه آقاي معلم، من و چند نفر ديگر بوديم، كارها را خودم ارزيابي مي كردم و مجوز مي دادم، در آن زمان قائم مقام مركز موسيقي هم بودم.

صدا و سيما يك شوراي عالي موسيقي هم دارد؟

آن زمان اين شورا تشكيل نشده بود. شوراي عالي موسيقي بعد ها تشكيل شد كه مديران شبكه ها و مسئولان نيز در آن بودند كه صرفا بر عملكرد شوراي موسيقي نظارت مي كرد، نه بر موسيقي ها.

شما پيش از انقلاب هم در راديو فعال بوديد و با هوشنگ ابتهاج (سايه) كار مي كرديد، شايد خيلي ها انتظار داشتند، در كنار معلم، تجربه موفق سالهاي گذشته تكرار شود، اما فكر نمي كنم آن قدرها هم تجربه موفقي از آب درآمده باشد، چون بعدها موسيقي پاپ به جايي رسيد كه شايد نمي شد پيش بيني كرد.

اين تجربه شروع موفقي داشت. زماني كه تصميم گرفتيم، موسيقي پاپ را راه بيندازيم، مصمم شديم از بهترين خوانندگاني كه مي شد در ايران پيدا كرد، استفاده كنيم و همان طور كه امروز شاهد هستيد، موسيقي اي كه ما ارائه كرديم و خوانندگاني كه در ابتدا معرفي شدند، هنوز هم از خوانندگان خوب محسوب مي شوند. از طرفي آنچه ما ارائه كرديم، پاپ نبود و نمي شد به آن پاپ اطلاق كرد و ما اصلا نمي خواستيم به آن پاپ اطلاق شود. ما مي خواستيم موسيقي اي را ارائه كنيم كه اندكي فرياد، عصيان و سركشي در آن باشد و آرام آرام بتواند در دل جوانان جا باز كند. اما راه عوض شد و ما در آن نقشي نداشتيم. من به شخصه تا سه سال پيش كه آنجا بودم، به شاهد آرشيوي كه وجود دارد، سعي كردم كارها ارزش هنري داشته باشد. آقاياني كه در ابتدا آمدند و تست صدا دادند و پذيرفته شدند، خوب كار كردند. برخي مي گويند ما مي خواستيم موسيقي پاپ يا چيزي توليد كنيم كه جلوي موسيقي وارداتي را بگيرد، اين ذهنيت اشتباه است، هرگز نيت مقايسه و مقابله با كسي يا جرياني را نداشتيم، ولي اين امر خود به خود پيش آمد.

پس چرا خوانندگاني كه در ابتدا معرفي شدند و آغاز به كار كردند، صدايي كاملا شبيه به خوانندگاني داشتند كه سالها بود كشور را ترك كرده بودند. حتي بعضي وقتها اين طور به نظر مي آمد كه تعمدا سعي مي شود الگوهاي گذشته تكرار شود.

اينجا دو مسئله متفاوت وجود دارد؛ يكي آهنگسازي است و ديگري خوانندگي. متأسفانه اين دو مقوله هميشه به درستي تفكيك نمي شود. در همان زمان هم آهنگسازي ها متفاوت بود، تنها صداي بعضي از خوانندگان شبيه خوانندگاني بود كه پيش از اين فعاليت مي كردند، ولي كل اثر كه در بازار به فروش مي رفت بسيار متفاوت از آن چيزي است كه شما فكر مي كنيد.

ممكن است اين طور باشد، اما اين تشابه صدا، باعث موفقيت اين خواننده ها شد و نظر مردم را به خود جلب كرد. آن موقع اولين توجهي كه هر كسي مي كرد؛ اين بود كه يكي آمده شبيه فلاني مي خواند. شما چقدر سعي كرديد جلوي اين تقليد ها و تشابه ها را بگيريد؟

من هرگز سعي نكردم جلوي اين اتفاق بايستم. چون اعتقادي به اين كار نداشتم. در درجه اول دست پرورده صدا و سيما چند نفر بودند: محمد اصفهاني، خشايار اعتمادي، عليرضا عصار و شادمهر عقيلي كه فقط ترانه «گل ياس» را با صدا و سيما اجرا كرد. ديگران كه منظور شما به آنها هم هست بعدا اضافه شدند و البته چه اشكالي داشت؟ اين كار باعث شد اسطوره بودن بعضي ها شكسته شود. پيش از آن همه فكر مي كردند هيچ كس نمي تواند مثل فلاني باشد، اما ديدند حتي بهتر ازآن هم ممكن است.

خوب، همين دو سه نفر هم شامل اين موضوع مي شدند. به نظر مي رسيد سياست خاصي مي خواهد اين شبيه سازي انجام گيرد. باور اينكه اين عمل كاملا اتفاقي بوده، دشوار است. بر فرض اگر هم اين طور باشد، انتظار نمي رود صدا و سيما با چنين تصميمي كه در شوراي موسيقي گرفته مي شود، به راحتي كنار بيايد و بعد هم اين قضيه دنبال شود.

اصلا چنين چيزي نبود، بعدها شايد به دليل اينكه چند اثر از اصفهاني، اعتمادي و غيره پخش شد، دولتمردان هم به اين فكر افتادند كه اين موسيقي مي تواند رايج شود. اما در ابتداي امر، هيچ كس چيزي به ما ديكته نكرد. من با ميل و رضايت خودم تصميم گرفتم موسيقي اي ويژه جوانان توليد شود.

امابه نظر مي آمد در آن زمان و حتي هنوز سياستگذاري صدا و سيما آن قدر ها با اين موضوع همخواني نداشته باشد و چطور ممكن است شما بتوانيد بدون هيچ مانعي اين كار را انجام دهيد؟

بله. اما واقعيت اين است و آن زمان، كسي مخالفتي با اين كار نداشت. من باز هم مي گويم كه اين تصميم شوراي موسيقي بود نه هيچ كس ديگري.

يادي از ترانه مرغ سحر

يا عماد من لا عماد له


ترانه چیست ؟

پس از گذشت بیش از صد سال از تولد ترانه ی معاصر هنوز تعریف مشخصی برای ترانه وجود ندارد و تمامی تعاریف موجود در حد یک نظریه ی شخصی است . شاید یکی از دلایل آن جدی نبودن ترانه به عنوان یک شاخه ی مستقل و تاثیر گذار در نزد صاحبان ادبیات ادبیات پارسی و دلیل دیگر آن گستردگی دامنه ی ترانه طی سالیان بعد از پیدایش بوده باشد .

کلی ترین تعریفی که از ترانه در سالهای اخیر دیده شده همان تعریف قدیمی ای است : هر شعری ( از مثنوی و غزل تا سپیدذ و نیمایی ) که قابلیت موسیقیایی داشته باشند را می توان ترانه دانست .

امروزه کوچکترین تردیدی وجود ندارد که مقفی نبودن یا فاقد وزن عروضی بودن شعر چه به ضرورت ملودی و چه غیر از آن دلیل بر ترانه نبودن آن شعر نیست . اما اینکه اشععار نیمایی یا سپید را هم می توان با توجه به همین تعریف ترانه دانست ، مبحث دیگریبست که در ادامه به آن خواهیم پرداخت .

بزرگترین اشتباهی که در مورد ترانه در سالهای اخیر اتفاق افتاده است این بودکه اکثر ما به دنبال یک تعریف مشترک و واحد برای آنچه که مثلا در موسیقی سنتی به آن ترانه گفته می شود ، با آنچه که در سبک موسیقیایی دیگری همانند راک ترانه نامیده م یشود هستیم . یعنی ما برای تمامی سبکهای موسیقی یک نوع شعر را ترانه تعریف کرده ایم . هر گاه ترانه ای گفته شد که قابلیت اجرا در تمامی سبکهای موسیقی را داشت ، آنگاه می پذیریم که تعریف مشترکی برای ترانه بین تمام مخاطبان و آهنگسازان و عوامل مختلف سبکهای موسیقی وجود دارد .

با نگاهی اجمالی به تاریخ ترانه معاصر ، از دوره ی بزگانی چون شیدا و عارف تا به امروز در می یابیم که در هر دوره به سبک ، قالب و زبان خاصی ترانه اطلاق می شده است .

هر چه که به جلوتر می رویم تغییرات جدیدی را در ساختار ترانه مشاهده م یکنیم که با وجود اینکه سبکها ی قبلی را از حوزه ی ترانه خارج نمی کند ، اما آنها را کم رنگ تر از قبل می کند .

در ابتدای دوره ی معاصر اکثر ترانه های ما تغزل به سبک عراقی بوده و به تبعیت از بزرگان این سبک مانند حافظ و سعدی سروده شده است . به واسطه ی اینکه تنها سبک موجود آن روزگار موسیقی ردیفی و دستگاهی بود ، تا سالها در زبان و قالب ترانه تغییر جدی به وجود نیامد .

در سالهای آغازیت دهه ی پنجاه ، با شروع موج نوی ترانه یا همان ترانه ی نوین و تولد موسیقی پاپ در ایران ، زبان به فراخور موسیقی دچار شکستگی شد و به واقع به زبان محاوره ی مردم کوچه و بازار نزدیک شد

4 . تلاش پیشروان این جریان پدید آوردن دیدگاهی نو به زبان محاوره و بسط ظرفیتهای این زبان بوده است . و ترانه از تعاریف قالبهای کلاسیک بیرون آمد و در حقیقت تعریف ترانه عوض شد . از آن تاریخ تا امروز تغییر بنیادین به مثابه ی آنچه در دهه ی 50 اتفاق افتاد ، در ترانه رخ نداده است . ولی شاهد فراز و نشیبهای بسیاری به فراخور تغییرات فرهنگی ، سیاسی و اجتماعی ، در آن بوده ایم .

با توجه به توضیحات فوق و برای فرار نکردن از پاسح به عنوان مورد بحث ( ترانه چیست ؟ ) ترانه را در کلیت موسیقی پاپ مورد ارزیابی قرار می دهیم :

ترانه در نگاه کلی شعریست که با ذهنیت موسیقیایی ، برای تلفیق با موسیقی و مناسب با سبک موسیقی مورد نظر سروده می شود که بدیهی است می تواند موزون و مقفی هم نباشد .

اما ترانه در موسیقی پاپ که بیشتر مورد بحث ماست ، باید چند شاخصه ی دیگر را هم در خود داشته باشد که به آنها اشاره می شود :

اگر بپذیریم که موسیقی پاپ ، به معنای موسیقی مردمی است و عامه ی مردم را هدف قرار گرفته ، باید قبول کنیم که ترانه در موسیقی پاپ شعری است که قابلیت بر قراری ارتباط با عامه ی مردم را داشته باشد و به واقع ا ززبان قابل فهمی باری اکثر اقشار جامعه بر خوردار باشد . که با توجه به این توضیح و تعریف ترانه از نگاه کلی می توان به این نتیجه رسید که شعر سپید یا نیمایی به دو دلیل ، یکی پیچیدگی اغلب آنها و دیگری نداشتن ذهنیت موسیقیایی سراینده ، خوراک مناسبی برای ترانه ی پاپ نیستند .

در ترانه ی مورد نظر برای موسیقی پاپ همواره باید مرز بین شعر و ترانه را در نظر گرفت ، یعنی برای مثال در قدرت شعر مولانا از هر لحاظ شکی نیست ، اما همین شعر اگر قرار باشد به عنوان ترانه ای برای موسیقی پاپ ، تاکید می کنم موسیقی پاپ که قرار است با عامه ی مردم ارتباط بر قرار کند در نظر گرفته شود ، آنگاه مشاهده می شود که این شعر ، ترانه ی مناسبی برای این نوع موسیقی نیست . چون از زبان گرفته تا مضمون تفاوت زیادی با زبان و مضامین امروز عامه ی مردم دارد .همین مسئله ی شعر یا ترانه بودن در مورد عموم آثار سپید و نیمایی هم صدق می کند .

به هر حال ترانه محدوده ایست بسیار وسیع که هر روز هم با توجه به تغییرات فرهنگی ، اجتماعی و سیاسی و به فراخور آنها تغییر نیازها و زبان مردم وسیعتر می شود . هیچ بعید نیست ، شعری را که ما امروز با قطعیت ترانه می نامیم در دهه یا دهی آینده ، نوع منسوخی از ترانه باشد و تعریفی جدیدی برای ترانه مرسوم گردد .


يادی از مرتضی نی داوود، خالق آهنگ مرغ سحر


مرتضی نی داوود (1369- 1279)
يکشنبه دوم مرداد امسال، پانزدهمين سالگرد درگذشت مرتضی نی داوود، نوازنده تار و اهنگساز برجسته موسيقی ايرانی است.
موسيقيدانان سنتی ايران که در فاصله جنبش مشروطيت و نخستين دهه از قرن جاری خورشيدی سر برآورده اند، همه پيش از هر چيز نوازنده بوده اند، هر چند که گهگاه به سراغ آهنگسازی نيز رفته اند.

مهارت های فنی و گاه شگفتی آور اين نوازندگان، آن چنان جمع شنوندگان را مجذوب خود می ساخته که آهنگسازی آنها را غالبا از ياد می برده اند. درويش خان، ارسلان درگاهی، موسی معروفی و حبيب سماعی از اين گونه موسيقيدانان به شمار می روند.

در کنار اينان به چهره برجسته ديگری بر می خوريم که استثنايی را پديد آورده است: مرتضی خان نی داوود.

از يک سو رغبت به آهنگسازی در او همپای شوق نواختن در غليان بوده و از سوی ديگر در ميان پيش درآمدها، چهار مضراب ها، رنگ ها و تصنيف های او که به گفته خودش به دويست فقره بالغ می شود، يکی از فراگيرترين و پر آوازه ترين تصنيف های قرن، می درخشد، تصنيف برانگيزاننده "مرغ سحر" که نام او را برای هميشه در تاريخ موسيقی ايران نگاه خواهد داشت.

اگر چه می توان شعر پرخون، مرغ سحر، سروده محمد تقی بهار (ملک الشعرا) و سازگاری آن را با آرمان ملی و آزادی جويی مردم، پشتوانه شهرت و ماندگاری آن به شمار آورد، ولی از کارکرد زيبايی آهنگ نی داوود نيز نمی توان و نبايد غافل ماند. کما اينکه بهار متن های زيبای ديگری نيز برای پيوند با موسيقی سروده ولی هيچکدام شهرت و تاثير مرغ سحر را پيدا نکرده است.

شعر و آهنگ، در مرغ سحر توانايی بيانی همانندی دارند و با دقتی هنرمندانه به هم پيوند خورده اند.

موسيقی روان نی داوود، زبان کمابيش روشنفکرانه بهار را حتی برای مردم عادی دلپذير و دريافتنی ساخته است. جاذبه ماندگار مرغ سحر سبب شده که پس ار نخستين اجرا با صدای "ملوک ضرابی" (و نه آنگونه که می گويند، قمرالملوک وزيری) خوانندگان زن و مرد ديگری نيز آن را در بازساری های تازه بخوانند.

کشف بزرگ



مرتضی نی داوود در سال 1279 و به روايتی ديگر 1280 خورشيدی در تهران و در خانواده ای اهل موسيقی زاده شد. پدرش " بالا خان" با تار و تنبک آشنايی داشت. مرتضی ابتدا در مدرسه به تحصيل دروس همگانی پرداخت، ولی ده يازده ساله بود که پدر با دريافت ذوق و علاقه به موسيقی در فرزند، او را به دست استاد معروف زمانه "آقا حسينقلی" سپرد.

مرتضی خان دو سال نزد آقا حسينقلی و سه سال نزد برجسته ترين شاگرد او، درويش خان، رديف موسيقی سنتی و شيوه تار نوازی را آموخت و آن چنان پيش رفت که در کلاس درويش ختم توانست " تبرزين طلايی"، يعنی نشانی را که به شاگردان ممتاز داده می شد، به دست آورد.

مرتضی خان هنوز بيست سالی بيش نداشت که خود کلاسی برای آموزش تار و رديف موسيقی بنياد کرد و کلاسی که پس از مرگ نابهنگام درويش خان توانست ادامه آموزش همه شاگردان او را نيز بر عهده بگيرد.

در همين سال هاست که مرتضی خان بزرگ ترين کشف موسيقی خود را نيز آشکار می کند. او در يک محفل خصوصی، با صدای گرم دختر جوانی آشنا می شود که بعدها به رساترين صدای زنانه در عرصه موسيقی سنتی تبديل می گردد: قمرالملوک وزيری.

مرتضی خان آموزش موسيقی او را بر عهده می گيرد و پس از آن که به شهر می رسد همکار جدايی ناپذير او باقی می ماند.

بيشتر آنچه قمر از تصنيف و آواز از سال 1303 به بعد خوانده با تار شيرين و پر صلابت مرتضی نی داوود همراه بوده است.

نی داوود از سال 1319، سال بنياد راديو ايران، به اين سازمان پيوست و در برنامه های مختلف موسيقی آن به همکاری و همنوازی با هنرمندان برجسته ای چون رضا محجوبی، علی اکبر شهنازی، حبيب سماعی، ابوالحسن صبا و موسی معروفی پرداخت.

او طی ده سال همکاری تنگاتنگ با راديو، برای خوانندگان معروفی چون قمرالملوک وزيری، ملوک ضرابی، روح انگيز، اديب خوانساری، جواد بديع زاده و غلامحسين بنان تصنيف ساخته يا پا به پای آوازشان تار نواخته است.


قمر الملوک وزيری کشف بزرگ مرتضی نی داوود بود

مرتضی نی داوود در سال 1348 کار مهم ديگری را به انجام رسانيده و آن نواختن و ضبط نزديک به 300 گوشه از مجموعه رديف موسيقی سنتی ايران است که البته به دلايل نا روشن هنوز انتشار نيافته است.

از ميان آفريده های او علاوه بر مرغ سحر، می توان از تصنيف هايی چون شاه من، ماه من، مرغ حق و آتش دل، و نيز پيش درآمد اصفهان ياد کرد که هنوز جاذبه خود را حفظ کرده است.

گفتنی است که در سالهای پس از انقلاب، مرتضی حنانه، اين پيش درآمد او را به شيوه ای نو، برای ارکستر بزرگ تنظيم کرده که موسيقی اصلی سريال هزار دستان (ساخته علی حاتمی) است.

مرتضی نی داوود در سال 1359، يکی دو سالی پس از انقلاب اسلامی رهسپار ايالات متحده آمريکا شد و ده سال پس از آن، يعنی در دوم مرداد ماه سال 1369 در سن نود سالگی و در ديار غربت چشم از جهان فرو پوشيد.

ترانه مرغ سحر

متن: محمد تقی بهار

مرغ سحر ناله سر کن
داغ مرا تازه تر کن

ز آه شرر بار، اين قفس را
برشکن و زير و زبر کن

بلبل پر بسته ز کنج قفس درآ
نغمه آزادی نوع بشر سرا

وز نفسی عرصه اين خاک توده را
پر شرر کن، پر شرر کن

ظلم ظالم، جور صياد
آشيانم داده بر باد

ای خدا، ای فلک، ای طبيعت
شام تاريک ما را سحر کن

ای خدا، ای فلک، ای طبيعت
شام تاريک ما را سحر کن

نو بهار است، گل به بار است
ابر چشم ژاله بار است

اين قفس چون دلم تنگ و تار است

شعله فکن در قفس ای آه آتشين
دست طبيعت گل عمر مرا مچين

جانب عاشق نگه ای تازه گل از اين
بيشتر کن، بيشتر کن، بيشتر کن

مرغ بی دل ، شرح هجران
مختصر کن مختصر کن مختصر کن!



سطر ِ مشکوک



از تو تکرار ِ همه آینه ها

یه نفس شرم ِ ترانه کافیه

اگه عاقبت به خیری ، نفسم

حتی تا مرگ ِ صدا منتفیه



با تو تا وحشت ِ گریه ، حتی تا خود ِ شکستن

تا رسیدن به تو از من ، صف به صف معجزه بستن



روزی صد بار بگو هستی ، مثه یک وِرد ِ مقدس

که سکوتِ من ِ بی تو ، سطر ِ مشکوک ِ ترانه س



جون گرفته از یه دردیم ، پا رو قانون ِ همیشه

شک نکن شبای غمگین ، دیگه آفتابی نمیشه



این که ظلمت شکل ِ ما نیست ، تازه اول ِ نبرده

تیغ شرقی ِ یه مسلک ، رو تن ِ ما پی ِ درده



یه نفس کنار ِ من باش ، تو شبانه های اندوه

یه نفس تمامِ من باش ، زیر ِ سنگینی این کوه





یک بدرقه با من باش



وا کرده به روی من ، آغوش ِ فراموشی

مهتاب نمی گوید ، جز مرگ ِ هم آغوشی



من واهمه ی رفتن ، در آینه ام بنگر

با صاعقه می سوزم ، در بسترِ خاکستر



در واهمه ی رفتن ، یک لحظه تامل کن

ای حادثه ی پاییز ، در خاطره ام گل کن



یک بدرقه با من باش، در فرصت این بدرود

طعم ِ گَسِ یک گریه ، در بوسه ی آخر بود



از قهوه ی چشمانت ، هر چند که تلخ و سرد

یک جرعه بنوشانم ؛ یک جرعه فقط ، ای مرد !



از خاطره لبریزم ، در دلهره ی رفتن

هم گریه در این فرجام ، لبخند بزن با من





سرسبز ترین



سرسبز ترین شادی ، دیرینه و نایابی

وقتی همه تاریکن ، بر ثانیه می تابی



تو شکل ِمعمایی ، بی پاسخ و پیچیده

می شه که به تو دل داد ، آسوده و نادیده



می شه که سحر با تو ، هم صحبت ِ شب باشه

یا خسته ترین عاشق ، زانو نزنه ، پاشه



هر لحظه ی آ غوشت ، با عطر ِ شب آغشته ست

تو مثل ِ شرابی تُرد ، من از نفست سر مست



تو فرصت ِ تکراری ، وقتی که زمان تنگه

وقتی که نگاه ِ من ، با عقربه می جنگه



تعبیر ِ یه رویایی ، زیبایی و دور از دست

می شه که به تو دل داد ، می شه که به تو پیوست



بارون ِ گل و شادی ، از چشم تو می باره

هر بوسه ی تو شعری ، تو باغچه می کاره



دیرینه و نایابی، سرسبز ترین شادی

دنیا پُره لبخنده ، با تو ، پُره آزادی





بذار به هم بپیوندیم . . .


بذار به هم بپیوندیم . . .

جایی که دریا به خورشید می پیوندد

جایی که صحرا آب رو لمس می کنه

بذار با هم پا بر جا باشیم



بذار به هم بپیوندیم . . .

جایی که اقیانوس کاملا آرومه

جایی که ماه بسیار زیبا قرار گرفته

بذار هوای شیرین ِ شب رو استشمام کنیم



بذار به هم بپیوندیم . . .

جایی که باد اموج رو می سازه

جایی که قلم رشته های کلام رو خلق می کنه

بذار رد چشمه های پنهونو دنبال کنیم



بذار به هم بپیوندیم . . .

جایی که برگها در پاییز می رقصند

جایی که کوهها آسمون رو می شکافند

بذار بلند تر از بلندی پرواز کنیم



بذار به هم بپیوندیم . . .

جایی که چشمها دیدن منظره رو قسمت میکنند

جایی که روح ها یکی می شند

بذار عشق بورزیم و همه چیز انجام میشه





Let us Meet





Let us Meet . . .

Where the sea meets the sun

Where the desert touches water

Let us be true to each other



Let us Meet . . .

Where the ocean is quite calm

Where the moon lies so fair

Let us smell sweet night air



Let us Meet . . .

Where the wind makes the waves

Where the pen creates strings

Let us trace hidden springs



Let us Meet . . .

Where the leaves dance in autumn

Where mountains split the sky

Let us fly higher than high



Let us Meet . . .

Where the eyes share the view

Where the souls put in on

Let us love and all is done . . .



پل ِ شکسته


پلی شکسته بین ماست ، فاصله کم نمی شود

هیچ یک از ما دو نفر ، سمت ِ خطر نمی رود



دره دهان گشوده است ، عشق دچار ِ ترس و بیم

پلی شکسته بین ِ ماست ، به یکدگر نمی رسیم



هراس از سقوطها ، همیشه مانع شده اند

چه ساده قلبهای ِ ما ، به جبر قانع شده اند



زمین ستاره را به خود ، خودی تر از سنگ ندید

کدام جاذبه ترا ، به سمت دیگری کشید



پشت به ماجرا شده ، گریه مگر سیل شود

پر کند این شکاف را ، که قایقی پیش رود



پلی شکسته بین ِ ماست ، در این طرف که درد ماند

به آنطرف نگاه کن ، زنی بدون ِ مرد ماند



اگر چه در قصه ی ما ، فاصله ناگزیر بود

کاش که مرد ِ حادثه ، شکست ناپذیر بود




ایرانی


تو رو بی دغدغه اما ، باید عاشقانه بوسید

غزلای مولوی رو ، باید از نو باتو رقصید



باتو می شه تو رباعی ، جای می یه پیک عرق زد

تو شب ِ بلندِ یلدا ، حافظو با تو ورق زد



با تو تذهیب و کتیبه ، باتو کاشیای آبی

رکعتِ اول آغوش ، با تو زیرِ طاق ضربی



باتو اسلیمی و آواز ، گوشه ی فرود ِ بیداد

کشف ِ زیبایی لیلی ، راز ِ تنهایی فرهاد



پُرم از یه حسِ تازه ، غصه ی خون ِ سیاوش

سر نوشت ِ تلخ ِ سهراب ، تیر ِ آواره ی آرش





خوش به حال ِ اون کسی که

تا دلش عشق تو رو دید

تو یه رسم ِ ایلیاتی

تو رو از قبیله دزدید





پروانه در مشت



مثل ِ تو : مثل ِ یه کفتر ، مثل ِ من : مثل ِ یه کودک

مثل ِ من : مثل ِ یه شاخه ، مثل ِ تو : مثل ِ یه پوپک



مثل ِ پروانه ای در مشت

چه آسون می شه ما رو کشت



قریه تا قریه اشک ، ستاره تا ستاره سرد

غریبه تا غریبه ترس ، مترسک تا مترسک درد



ما رو با قطره ی اشکی ، می شه لرزوند و ویرون کرد

ما رو با بوسه ی شعری ، می شه ترانه بارون کرد



مثل ِ تصویر ِ ماه ِ تلخ ِ تبعیدی

که رو تالاب ِ این پسراهه افتاده

مثل ِ این ساکت ِ دلگیر ِ آواره

که تن واکرده رو دلتنگی ِ جاده



تو این بیداد ِ پهناور ، تو این شبراه ِ سر تا سر

نه یک دست و نه یک آغوش ، نه یک سنگ و نه یک سنگر



پناهی نیست جز آواز ، رفیقی نیست جز دیوار

کجایی ای چراغ ِ عشق ، منو از سایه ها بردار



ایرج جنتی عطایی

iraj_jannatie_ataie@hotmail.com



"پرنده" مزدا شاهانی با مقدمه ای از سعدی

مشخص نیست اين ترانه چه ربط ديالکتيکی با شعر سعدی دارد که با این مقدمه آغاز می شود :

همه عمر بر ندارم ، سر از این خمار مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

به منطق اثر هم نقد وارد است.چون شاعر در اوايل شعر، مشق پرواز نوشتن را، سخت می بيند و از مرگ و جدايی و ابدی شدن آن در کتابها حرف می زند.و در نااميدی مطلق ناگهان از مخاطبش می خواهد فردا را با او بسازد " که رسيده وقت پرواز " مفهوم کلی شعر کاملا دو تکه و بلاتکليف می ماند.حتی دو مصراع این بند :

جای پرزدن زمين نيست ، توی قلب آسمونه

قصه مرگ و جدايی تو کتابا جا ميمونه !

بسيار بی ارتباط و دور از هم به نظر می رسد .

Saturday, July 08, 2006

سه داستان طنز

يا عماد من لا عماد له


خوش بحال اون كسي كه ،
تا دلش عشق تو رو ديد ،
تو يه رسم ، ايلياتي
تو رو از قبيله دزديد .



حكايت دو ساعت قطعى آب



ساعت پنج دقيقه مانده به سه بامداد را نشان مى داد. آقاى چغرآبادى كه به تازگى دچار بزرگى پروستات شده بود، براى قضاى حاجت از خواب ناز برخاست. خودش به دوستانش گفته بود كه: «بالاخره ما هم از بزرگى نصيبى برديم!» اما اين بار بر خلاف شب هاى گذشته، خوابش نمى برد. دست به دامن راديو شد. بعد از كلى ساز و آواز چند خبر هم خوانده شد. يكى از خبرها اين بود: «ساعت ۲ بعدازظهر فردا به علت تعميرات شبكه آب چغرآباد به مدت ۲ ساعت قطع مى شود.» صبح زود، آقاى چغرآبادى با باجناق خود تماس گرفت: «ديشب اخبار را نشنيدى؟ قرار است فردا آب چغرآباد قطع شود، فكر كنم يك مشكلى توى سد قشنگ كلا به وجود آمده باشد.» بلافاصله باجناق آقاى چغرآبادى با پسرعموى خود تماس گرفت: «ديشب اخبار را نشنيدى؟ به علت نشت آب از سد قشنگ كلا قرار است از فردا آب چغرآباد قطع شود.» بلافاصله پسرعموى باجناق آقاى چغرآبادى با دوست صميمى اش تماس گرفت: «ديشب اخبار را نشنيدى؟ به علت اينكه سد قشنگ كلا بر دهانه يك گسل ناپايدار بنا شده و هر لحظه امكان باز شدن دهانه گسل وجود دارد فعلاً آب را از فردا قطع مى كنند تا يك فكر اساسى بكنند.» دوست صميمى پسرعموى باجناق آقاى چغرآبادى بلافاصله با همكارش در اداره تماس گرفت: «ديشب اخبار را نشنيدى؟ به علت باز شدن دهانه يك گسل هشت مترى در كف سد قشنگ كلا آب پشت سد ظرف يك هفته به طور كامل تخليه خواهد شد از فردا هم آب قطع مى شود.» در شهر اين شايعه دهان به دهان گشت. مى گفتند تا ۲۵ كيلومترى سد را بسته اند و به هيچ جنبنده اى هم اجازه نمى دهند به اين حريم نزديك شود، حتى كلاغ ها را هم با چند هوايى سرنگون مى كنند!!مردم به سرعت دست به كار شدند تمامى ظرف هاى پلاستيكى و دبه هاى شهر جهت ذخيره سازى آب، خريدارى شد و بازار سياه پيدا كرد. كار ذخيره سازى به سرعت در حال انجام بود. حتى ليوان ها و استكان ها هم همه پر از آب شده بود! تلويزيون چغرآباد دايم از مردم مى خواست كه به كار ذخيره سازى پايان دهند والا آب پشت سد قشنگ كلا عنقريب تمام خواهد شد!!ولى مردم به هيچ كدام از اين حرف ها گوش نمى كردند تا اينكه مديران از مردم دعوت كردند كه از سد قشنگ كلا بازديد كنند. صف هاى خريد بليت اتوبوس و مينى بوس به مقصد سد قشنگ كلا اينقدر طويل شده بود كه بليت آن در بازار سياه به چندين برابر قيمت فروش مى رفت. پس از بازديد جمعى از مردم، كم كم اطمينان به مردم شهر بازگشت، به همين خاطر مردم كليه آب هاى ذخيره شده را در كوچه و خيابان ها خالى كردند و همين امر موجب آب گرفتگى شديد در سطح پياده رو ها و معابر شد و همه مجبور شدند با چكمه هاى مشكى بلند رفت و آمد كنند؛ به همين خاطر چكمه هاى مشكى بلند در بازار سياه به چندين برابر قيمت فروش مى رفت. با گذشت چند هفته شهر به حالت عادى بازگشت. اما يك شب در حالى كه ساعت پنج دقيقه به سه بامداد را نشان مى داد، آقاى چغرآبادى كه همچنان به بزرگى پروستات مبتلا بود، مجدداً پس از قضاى حاجت به بيخوابى دچار شد. راديو را روشن كرد، پس از ساز و آواز نوبت به پخش اخبار رسيد: «به علت گرفتگى برخى لوله هاى فاضلاب شهرى، كار تخليه فاضلاب هاى خانگى از
فردا ساعت ۲ بعدازظهر به مدت ۲ ساعت با اشكال مواجه خواهد بود»...



داستان
قورباغه

كربلايى حسين همه ده را روى سرش گذاشته بود. ماشين هاى آدم هاى شهر دور تا دور زمينش را محاصره كرده بودند و خلاف ميل كربلايى، مى خواستند قورباغه هاى شكم زرشكى را ببرند به شهر. كربلايى هر سه قورباغه را يافته بود و آنها را گذاشته بود توى يك ديگ مسى بزرگ و در ديگ را چفت كرده بود و رويش نشسته بود. وقتى كه فهميده بود آدم هاى شهر آمده اند قورباغه ها را ببرند، شبانه رفته بود سرِ زمين و صبح زود، هنوز سحر نزده، توانسته بود هر سه قورباغه را بگيرد و بيندازد توى ديگ مسى.
اين ماجرا از خيلى وقت پيش شروع شده بود. چند سال پيشتر آدم هاى شهر آمده بودند به ده و با كربلايى حسين و مشهدى رضا و حاجى محمد صحبت كرده بودند. آنها گفته بودند كه گونه بسيار كميابى از قورباغه در كشور زندگى مى كند كه به سرعت رو به انقراض است. آن سال ها آدم هاى شهر مى گفتند كه از آن گونه قورباغه تنها در همان ده باقى مانده است و اگر نگران قورباغه ها نباشند در كمتر از پنج سال نسلشان برچيده خواهد شد. آنها دو جفت از قورباغه ها را با كمك مشهدى رضاى خدابيامرز _ كه زودتر از آن كه قورباغه ها منقرض شوند از دنيا رفت _ گرفتند و به شهر بردند و آزمايش شان كردند و در دانشگاه هاى نامى گرداندند. حالا پس از چهار سال برگشته بودند و كاروانى به راه انداخته بودند از استادان و دانشجويان همان دانشگاه ها و پرچمى را هم زده بودند روى اتوبوس ها و ماشين هايشان با اين نوشته رويش: «ما حاميان قورباغه هاى شكم زرشكى، تمام تلاشمان را به كار خواهيم گرفت تا از انقراض نسل اين جانوران بى نظير جلوگيرى كنيم.» آنها با استاندار و بخشدار و شهردار و دهدار گفت وگو كرده بودند و موافقت ها و مجوزهاى لازم را گرفته بودند و در همان صبحى كه كربلايى روى ديگ مسى نشسته بود، رسيده بودند به ده.
كربلايى حسين در همان ده متولد شده بود و در همان جاليزى كه از پدرش به ارث برده بود كار مى كرد. سه پسر داشت كه همه رفته بودند به شهر و هر سال يكبار با زن ها و فرزندانشان به پدر سرى مى زدند و در جاليزها و باغ ها مى گشتند. دخترى هم داشت كه با پسرى از ده بالا ازدواج كرده بود و همان جا زندگى مى كرد. چند سال پيش كه آدم هاى شهر براى مطالعه روى قورباغه هاى شكم زرشكى به ده آمده بودند، او و مشهدى رضا و حاجى محمد تنها اهل دهى بودند كه در باغ و جاليزشان از اين گونه قورباغه يافت مى شد. اما در دومين بارى كه آدم هاى شهر به ده مى آمدند او تنها كسى شده بود كه در زمينش چنين قورباغه هايى داشت. محققان شهرى در سفر اول به او دارويى داده بودند كه آن را هفته اى يك بار مى بايست توى آب رودخانه مانندى كه از ميان جاليزش مى گذشت مى ريخت. او بى كم و كاستى اين كار را انجام داده بود، با اين حال تعداد قورباغه ها به تدريج كم مى شد تا جايى كه كربلايى خود احساس خطر كرده بود و به دانشگاه تلفن زده بود و با آدم هاى شهر صحبت كرده بود. اعلام خطر كربلايى حسين با به نتيجه رسيدن تحقيقات همزمان شد؛ او هنگامى به دانشگاه زنگ زده بود كه آدم هاى شهر راهى پيدا كرده بودند تا شمار توليد مثل قورباغه ها را افزايش دهند يعنى هم تعداد تخم گذارى ها و هم مقدار تخم هاى گذاشته شده با اين روش چندبرابر گذشته مى شد. همان روزها آدم هاى شهر كوله بار خود را بستند و به سوى ده سرازير شدند. كربلايى با آدم هاى ده صحبت و با كدخدا هم توافق كرد كه كلبه اى در جاليزش، رايگان در اختيار دانشگاه بگذارد تا آدم هاى شهر وسايل آزمايشگاهشان را به آن كلبه بياورند و بتوانند با آرامش گونه قورباغه هاى شكم زرشكى را نجات بدهند. اما هنگامى كه دوباره با دانشگاه تماس گرفت و به واسطه پسر كوچكش آنها را از برنامه خود خبردار كرد، فهميد آدم هاى شهر مى خواهند تمام قورباغه هاى جاليز او را بگيرند و به شهر ببرند و در آزمايشگاه زير حباب هاى شيشه اى بگذارند و با آمپول و دارو لقاح به راه بيندازند و توليد انبوه را شروع كنند. آنها به پسرش گفته بودند كه پس از زياد شدن دوباره قورباغه ها، اين جانوران را به جاى ديگرى كه كوهستانى تر است خواهند برد چرا كه قورباغه هاى شكم زرشكى در جايى چون جاليز كربلايى ديگر توان زيستن ندارند. به همين دليل بود كه كربلايى حسين شبانه سرِ زمين رفته بود و از كنار رود سه قورباغه شكم زرشكى را گرفته بود، قورباغه هايى كه شش ماه پس از آن معلوم شد تنها شكم زرشكى هايى بودند كه در آن جاليز باقى مانده بودند. او روى ديگ نشسته بود و آدم هاى شهر هم دور زمينش با پرچم ها و بلندگوهاى خود اخطار مى دادند كه ناچارند قورباغه ها را به شهر ببرند و بهتر است كربلايى وارد ماجرا نشود و با زبان خوش شكم زرشكى ها را پس بدهد. همان روز براى اولين بار هلى كوپترى روى سر ده مى چرخيد و كودكان ده از سويى نگران و از سويى هيجان زده خيره شده بودند به آن. رئيس دانشگاه كه رئيس كاروان آدم هاى شهر هم بود از درون هلى كوپتر با بلندگوى دستى فرياد مى كشيد كه كربلايى خونسردى خود را حفظ كند و آسيبى به قورباغه ها نرساند. اما او يكى از آنها را در مشتش گرفته بود و نوك چاقو را چسبانده بود به شكم آن؛ همان قورباغه اى كه چند دقيقه بعد كه كربلايى دستش خواب رفت و داشت آن را پايين مى آورد اما يكى از دانشجوها از پشت به او حمله ور شد، چاقو به شكمش فرو رفت و كشته شد. بعدها فهميدند آن تنها ماده بوده در ميان سه شكم زرشكى جاليز كربلايى و آن دو ديگر قورباغه هاى نر بوده اند.




امثال و حكم

افسانه جوان تخم گذار

يكى بود، يكى نبود؛ غير از خدا هيچ كس نبود.
روزى روزگارى در ولايت غربت يك جوانى بود كه خيلى نيكوكار و مهربان بود. صبح كه از خانه بيرون مى رفت، به همه كمك مى كرد؛ زمين مردم را بيل مى زد، جاليزشان را آب مى داد، توى صف مى ايستاد و براى شان نان مى گرفت، پيرزن هاى ولايت را از خيابان رد مى كرد، ...خلاصه همه اش مشغول كمك به مردم بود. يك روز كه جوان نيكوكار سرپا ايستاده بود و همين طور براى خودش داشت زمين مردم را آب مى داد، يك نفر دوان دوان و نفس زنان و بر سر زنان آمد و گفت: اى جوان نيكوكار، چه نشسته اى؟ [ميزان هول شدگى و دستپاچگى فرد موردنظر، از همين جمله، كاملاً پيدا است چرا كه بنا به تصريح نگارنده، جوان نيكوكار در اينجاى افسانه، سرپا ايستاده بوده. لذا فرد مذكور على القاعده مى بايست بگويد: «اى جوان نيكوكار، چه ايستاده اى؟» نگارنده بر خود لازم مى داند كه به سبب اين لغزش از طرف فرد موصوف، از عموم اهل ادب، به ويژه جناب آقاى «پنج استاد» نويسنده اديب و دانشمند كتاب «دستور زبان فارسى» عذرخواهى كند و پوزش بطلبد. مرسى.] بارى، گفت: «اى جوان نيكوكار، چه نشسته اى يا به قول نگارنده محترم اين افسانه: چه ايستاده اى كه خاك عالم به سرمان شد.» جوان گفت: «مگر چه شده؟» مرد گفت: «مى خواستى چه شود؟ درازگوش ننه ليلا داشته بيرون ولايت مى چريده كه ناغافل رفته توى گل و لاى گيركرده.» جوان گفت: «خوب برويد بيرونش بكشيد.» مرد گفت: «اتفاقاً رفتيم و دمبش را گرفتيم كه بيرونش بكشيم، بيرون هم آمد، مع الوصف در حين كشاكش، دمب خر مذكور كنده گرديده، اگر ننه ليلا، نامبرده را با اين شكل و شمايل ببيند، همه را نفرين مى كند.» جوان نيكوكار كه مى دانست نفرين ننه ليلا ردخور ندارد و از طرفى به ميزان عشق و علاقه ننه ليلا به درازگوش فوق الذكر آگاه بود، حتم كرد كه عن قريب كل ولايت غربت، كن فيكون مى شود، لذا فوراً خودش را به صحنه وقوع جرم رساند. طبيب ولايت غربت كه آنجا حاضر بود، نبض و نوارقلبى حيوان زبان بسته را گرفت و گفت: «حال عمومى اش خوب است ولى يك نفر بايد برود به ولايت جابلقا و از آنجا چسب مخصوص «دم چسبان» بگيرد و بياورد. تا رسيدن چسب، اين زبان بسته را يك جايى قايم كنيد و به ننه ليلا هم بگوييد خرش گم شده.» جوان نيكوكار كه ديد از اين جماعت آبى گرم نمى شود، گفت: «باشد، من مى روم به خانه تا خرجى و توشه سفر بردارم و صبح فردا بروم به سمت جابلقا.» مردم ولايت از ترس اينكه مبادا تا صبح فردا، جوان از فكر سفر منصرف شود، اهميت موضوع و ارزش وقت را به او يادآور شدند و همان جا برايش بار سفر بستند و مبلغى هم بابت خرج سفر و خريد چسب به او پرداختند و راهى اش كردند. جوان راه افتاد و رفت و رفت تا شب شد. همان جا وسط بيابان آتشى روشن كرد و شامش را خورد و خوابيد. اواسط شب بود كه احساس كرد يك نفر دارد كف پايش را قلقلك مى دهد. بيدار شد و چه ديد؟ ديد كه اى بخت نامراد، يك غول بى شاخ ودمى دارد كف پايش را مى ليسد. جوان نيكوكار گفت: «چه مى كنى اى غول گرامى؟» غول كه جاخورده بود، گفت: «هيچ.» جوان گفت: «به قول مرحوم شاعر: معنى هيچ كنون فهميدم. همين طورى پيش مى رفتى كه هيچى هيچى، جان بنده درآمده بود رفته بود پى كارش. حالا بگو كيستى و چه مى كنى؟» غول با شرمندگى سرش را پائين انداخت و گفت: «اى جوان، بدان و آگاه باش كه من از نوادگان اكوان ديوم و اسمم «ساليوان» است و من در آن شركت هيولاها كار مى كردم و برق سه فاز از بچه مردم مى پراندم و گفتند مازادى و تعديل شدم و آن مايك زاروسكى نام كه با من بود به رياست غولان رسيد و گفتند او از همه بهتر است از براى آنكه همه را به يك چشم مى بيند و من حاليه بيكار و گرسنه ام.» جوان گفت: «آرى، راست گفتى و من كارتون تو را ديده ام.» [اى بر دروغگو لعنت! بنا به تحقيقات بنده، در زمان وقوع اين افسانه، كارتون و سينما اختراع نشده بوده. لذا اين مورد همچون لكه اى سياه در پرونده جوان درج خواهد شد. توضيح از بنده نگارنده] جوان نيكوكار كه دلش به حال ديو سوخته بود، يك پرس غذا كه از رستوران بين راه گرفته بود، به غول داد. غول غذا را خورد و گفت: «ما غول ها غذاى چرك و زشت و بدمزه را خيلى دوست مى داريم و اين غذا چرك ترين و زشت ترين و بهترين غذايى بود كه در ايام عمرم خورده بودم.» جوان گفت: «اگر آدم شوى، مى توانى روزى سه وعده از اين غذاها بخورى. در همين حوالى دست كم سى-چهل غذاخورى هست كه غذاهاى خيلى چرك تر از اين هم دارند.» غول دست جوان را بوسيد و آدم شد و رفت. چون صبح شده بود، جوان هم راه افتاد و رفت ورفت تا بعد از چند روز رسيد به ولايت جابلقا. آنجا كه رسيد، سريعاً رفت به مغازه چسب فروشى و چسب دم چسبان مرغوب خارجى با كاتالوگ و ضمانت نامه رسمى سه زبانه و سى دى آموزشى و كارت اقامت دائم به انضمام دو سيم كارت تلفن ماهواره اى و دو گرم اورانيوم غنى شده، خريد و برگشت به سمت ولايت غربت. وقتى جوان به ولايت غربت بازگشت، مستقيماً رفت به خانه طبيب. طبيب هم دم درازگوش را با چسب دم چسبان، چسباند و شد مثل روز اولش و بلكه هم بهتر. افسار حيوان را دادند به جوان نيكوكار تا آن را به صاحبش ننه ليلا برساند. اما بشنو از ننه ليلا كه از وقتى به او گفتند: «خرت گم شده» يك چشمش اشك بود و يك چشمش خون. خواب و خوراك نداشت. دايم مى رفت توى طويله و براى خر گم شده اش گريه مى كرد. اين بود كه وقتى جوان نيكوكار در خانه ننه ليلا را زد و گفت كه خرش را پيدا كرده، ننه ليلا با عجله در را باز كرد و بعد از آنكه كلى قربان صدقه درازگوش رفت، روبه جوان نيكوكار كرد و گفت: «اى جوان، همان طور كه نفرينم گيراست، دعايم هم ردخور ندارد. بگو چه آرزويى دارى تا دعا كنم به آرزويت برسى.» جوان نيكوكار اول كمى تعارف كرد ولى وقتى اصرار ننه ليلا را ديد، گفت: «آرزو دارم كه هر روز دو تا تخم طلايى داشته باشم كه مجبور نشوم بروم كار كنم.» ننه ليلا براى جوان نيكوكار دعا كرد و جوان رفت به خانه اش، شامش را خورد و خوابيد. نزديكى هاى صبح بود كه جوان احساس كرد پاها و دل وكمرش درد مى كند. كلى از درد به خودش پيچيد و وقتى از خواب بيدار شد، ديد كه اى دل غافل، دردهاى ديشب براى آن بوده كه داشته تخم مى گذاشته. جوان كه رويش نمى شد به كسى چيزى بگويد تخم هاى طلايش را قايم كرد. شب بعد و شب هاى بعد از آن هم، آن ماجرا تكرار شد و جوان نيكوكار بيچاره با مشقت و رنج فراوان، شبى دوتا تخم گذاشت. فشار حاصله از تخم گذارى موجب شد تا جوان نيكوكار به «هموروئيد» دچار شود. جوان بينوا تا آخر عمر شبى دوتا تخم مى گذاشت و مى برد در بازار مى فروخت و خرج دوا و درمانش مى كرد. ما از اين داستان نتيجه مى گيريم كه براى بيرون آوردن خر از گل و لاى، نبايد دمش را كشيد چون كنده مى شود و آدم هموروئيد مى گيرد. قصه ما به سر رسيد، غلاغه به خونه اش نرسيد.

يادداشت هاي يك جوان




يا عماد من لا عماد له

دلم براي زندگي ايي كه عاري از امتحان باشد تنگ شده بود . اين ذهن يله ي ما . ذهن بي مسئوليتي كه هيچ وقت عادت نداشت به يك موضوع واحد فكر كند . چند روز مستمر را فقط دنبال حفظ كردن دري ووري هاي تئودور فخنر و فرويد و امام فخر رازي و ابن سينا و گوستاولوبون و بقيه ي حضرات مندرج در متون درسي ما بود . . بيچاره چه زجري كشيد .

دانشجو بودن حتي براي مدت يك ماه در سال هم غير قابل تحمل است .

...............................................................................

عادتهاي بد زيادي دارد اين جوان ما . يكي از آنها اين است . او هيچ وقت نمي تواند بيزينس را به خوبي بعضي ها تلفظ كند . اين عادت خيلي بدي است . عادت هاي بدتري هم هست كه بيشتر از گرسنگي او را اذيت مي كند . مثلا عدم توانايي تطابق با محيط هايي كه مثل روز معلوم است تحمل مرور زمان ندارند . بخاطر همين خيلي زود خودش را عين آدمهاي مغرور كنار مي كشد . و مي شود مغرور منفور . او بلد نيست دلش را خوش كند . بقيه اش سانسور

...............................................................................

توي هر كوچه ي اين شهر . يك جوان دارد خودش را دار مي زند . با طناب نسيه . و قل هو الله خوان .



اينجا كسي به درد من و تو دچار نيست

اينجا جهنم است نرو آدمك بايست .



اصلا مسيح روي صليب آفريده شد .

اينجا صليب نيست برادر مسيح كيست

. . . سه چهار بيت بعد . . .

اين رسم جدي است . نبايد ز ياد بــرد

وقتي صليب نيست كسي هم مسيح نيست .

...............................................................................

كسي مي داند عاقبت بسته ي اروپايي ها به ايران چه شد ؟ عجب كوفتي است اين فوتبال . نفهميدم هسته به كجا كشيد .

...............................................................................

اينجا تابستان است. جايي كه خيي پيش ها معني داشت . يادم مي آيد . روز هاي اول تابستان را وقتي كتاب هامان را با قيچي تكه تكه مي كرديم . با خمير به هم مي چسبانديم و بادبادك بالا مي رفت تا جايي كه نخمان مي رسيد . آنقدر ذوق ميكرديم . ساخته ي دستمان تا جايي كه هيچ وقت خودمان نمي توانستيم بالا برويم . بالا مي رفت . بادبادك جزئي از كودكي مان است . و روز هاي داغ تابستان كه هرگز مثل الان گرما زده نمي شديم و عينك آفتابي ، وسيله يي اشرافي بود آن روزها .

مي دويديم . پاهايي كه از زور عرق و شتاب . از دمپايي بيرون مي زد . هيچ وقت پاهامان تاول نزد . آنقدر عرق مي كرديم . كه لباس هامان را ميشد چلاند . هيچ وقت سرما نخورديم . هيچ وقت آفتاب را دشمن فرض نمي كرديم . معني ضد آفتاب را نمي دانستيم . به خدا نمي دانستيم ضد آفتاب يعني چه . و هيچ وقت هم دماغمان آفتاب سوخته نمي شد . آن روز ها عجب روز هايي بود . آن روز ها عجب روز هايي بود . چند ساعت به دنبال يك توپ پلاستيكي كه بيست تومان قيمت داشت و دسترنج همه مان بود . مي دويديم . يكي كاكرو بود و يكي سوباسا . هيچ خبر نداشتيم از رسواي مالي داوران ايتاليايي يا رنگ پيراهن شياطين سرخ . اسم ها را صرفا براي كركري ياد گرفته بوديم . و برنده ها حق داشتند تا بازي بعدي توپ را نگه دارند . وقتي مي باختيم . مي خنديديم . وقتي مي برديم مي خنديديم . تا غروب بازي مي كرديم و قانون بود . دو تا غنچه يك گل ! . غروب كه مي شد . زنبيل به دست . تا دم نانوايي پياده يا دوچرخه هاي نوار پيچي شده ي زنگ دار . پنج تا . ده تا بيست تا . هر كس به جمعييت خانه شان . نان تنوري . عبدل نونوا . خيلي اخلاق سگي داشت . نمي دانم زنده است يا مرده . اگر زنده است كه هيچ . اما اگر دستش از اين دنيا كوتاه است . اميدوارم خداوند او را به خاطر سگ اخلاقي هايي كه با ما مي كرد و حالمان را چند ساعتي ميگرفت . . ببخشد .

تمام تابستان به همين منوال مي گذشت . و روزهاي پاياني مسافرتي كه يكي درميان بود و نبود . كودكي مان با تابستان شروع مي شد . با تابستان به اوج مي رسيد . و با تابستان تمام مي شد .

سال بعد با كله هاي كچل شده . كتاب هايي كه بوي هندوانه مي داد . و لباس هاي اتو كشيده مي شديم شاگرد كلاس يكي بالاتر از پارسال . اولين انشاء هم پر بود از خالي بندي هاي بچه گانه كه تابستانمان را . . . اين بود انشاي من .

...............................................................................

يك وبلاگ ميزند . و شروع مي كند به نوشتن توهمات ذهني اش به اسم درد هاي جامعه . آنقدر مي نويسد تا بالاخره خودش و نه هيچ كس ديگر باورش مي شود كه . . . بگذريم .

...............................................................................


از ميان تمام نعمت هاي آفرينش ، بدترينش نصيب ما شده . يك ذهن بلند پرواز كه بد جوري مبتلا شده است ، به مازوخيسم مزمن .

...............................................................................

و من براي بار ششم در زندگي ام پرزنت شدم . آن هم به دست عده ايي دوست . اين نت ورك ماركتينگ تا دهانه ي خانه ي ما هم رسوخ كرده است . دوباره مجبور شدم مقاله هاي مربوط به شركت هاي هرمي . Network marketing و هر چيزي كه در مورد تجارت شبكه ايي داشتم را بخوانم.

جالب است . وقتي مي فهمند كه با يك كاركشته ي صد بار پرزنت شده طرف هستند. طوري خوشان را خراب مي كنند كه واقعا ديدن دارد . و آنوقت است كه شروع مي كنند به ضد و نقيض گفتن . ما هم يلي شده ايم در اين موارد ها . حريف مي طلبيم

...............................................................................

مرغ عشقي كه بلد نيست تخم هايش را جوجه كند . كه مرغ عشق نيست . اينها هي تخم ميذارن . مدتي روش مي خوابن . بعد كه مي بينن خبري نشد . پرتشون مي كنند و دوباره تخم ميذارن . حيف اين همه وقتي كه صرف تخم گذاشتن مي كنند .

...............................................................................

همه چيز تمام ترين پرنسس عالم هم كه باشي . صندل پوشيدن من ، و اينكه چرا جوراب نمي پوشم ، هيچ ربطي به همه چيز تمام ترين پرنسس عالم ندارد . يك سر سوزن بيش از از ظرفييت شان بيشتر بهشان attention بدهي . سر ريزش هيكلشان را و هيكلت را خراب مي كند .

...............................................................................

وقتي ميبينم كه سي درصد وقتم را صرف كارهايي مي كنم كه شايد يك درصد هم از آنها لذتي نمي برم . و فقط به خاطر اطرافيان دل به دريا زده ام . به اينكه من براي خودم زندگي ميكنم يا براي دوستانم، شك مي كنم . شكي به اندازه ي سي درصد . البته .

...............................................................................

هر قدر دعا كرديم به جام جهاني برسيم بس است . از اين به بعد بايد دعا كنيم كه به جام جهاني نرسيم . براي خودمان هم بهتر است ..

زنده باد پرتغال .البته با قاف . فينال از آن ماست . البته با قاف .

...............................................................................

اين شعر جز شما شاعري ندارد

شاعر شديد تا اين شعر هم به جز شما شاعري نداشته باشد .

باشد . . .

تمام غزلهاي عالم هم كه شاعرش شما باشيد.

من شعر خودم مي سرايم .

آهويي دارم خوشگله فرار كرده ز دستم . . .

...............................................................................

نمي دانم چرا همه جا بوي همان عطر هميشگي تو را مي دهد . همان عطر نه چندان گراني كه خيابان چهار باغ . پاساژ عالي قاپو . آن مغازه ي عطر فروشي. خواستم بخرم . اما هيچ وقت فرصتش را پيدا نكردم . هيچ وقت .

اين روزها همه جا همان بو را مي دهد . خانه . اتاقم . لباس هايم . تاكسي. اتوبوس . برگه هاي امتحان . نمي دانم . بايد انتظار يك فاجعه را بكشم يا نه .

اين روز ها همه جاي اين شهر نه چندان شلوغ بوي تو مي آيد . بوي تو مرا تحريك مي كند . بارها خواسته ام هر چيزي كه بوي تو را مي دهد . ديوار را دكمه هاي تلفن را و برگه ي امتحان را ببوسم . روي چشمانم بگذارم و .. .

اما حيف كه خيلي آدم ها فهمشان زياد قابل ملاحظه نيست. بگذريم . راستي آن عطر اسمش چه بود . يادت هست . ؟ هيچ وقت اسمش را به من نگفتي . نمي دانم چه حكمتي داشت . حتي وقتي اصرار كردم تو ، به من نگفتي . تويي كه خواسته هاي من را خيلي از خواسته هاي خودت مهم تر مي دانستي . اسم عطرت را به من . . .

مي دانم كمي پرت و پلا مي بافم . اما بانو . پرت و پلا گفتن را كه خودت يادم دادي . آن روز هايي كه از من سرٌ بودنت را و بودنم را در اين دنيا مي پرسيدي . . در حالي كه مي دانستي من جوابش را نمي دانم . جواب مي خواستي . وقتي كه من به تنگنا مي افتادم و شروع مي كردم به چرند بافتن . . سرت را بلند مي كردي . اشاره مي كردي لبخند مي زدي و مي گفتي : بس است . بهتر نيست كمي آب بخوريم . تشنه ام شد از بس تو حرف زدي . يادت هست ؟ .

يادت هست . هچ وقت نمي گذاشتي . پشت ماشينت بشينم . . با آن رانندگي افتضاحي كه داشتي . و من كه هيچ وقت عادت نداشته ام كنار يه خانم بنشينم . و ملت با نگاهي تمسخر آلود پشت چراغ قرمز من را و تو را تماشا كنند . .

يادت هست . آن روز كنار آن درخت نيمه سوخته و مانتوي سفيدي كه تكيه دادي به درخت . به طرز فجيعي سياه شد . من خنديدم . تو ناراحت شدي . و شروع كردي به نصيحت كردن كه هيچ وقت به يك خانم محترم نمي خندند . وقتي مشكلي به اين بزرگي برايش پيش مي آيد . در حالي كه مشكل زياد بزرگي نبود . وحالا تو مي خندي وقتي مشكلي به اين بزرگي براي من پيش آمده است . نمي دانم .شايد هم نمي خندي . شايد هم زياد نمي خندي . اصلا شايد گريه هم مي كني . ولي چه فايده .

بس است ديگر . بيشتر از اين صلاح نيست .آخر مي داني كه ديوار موش دارد و موش هم گوش . گرچه هيچ موشي در اين دنيا برايم مهم نبوده و نيست . ولي بعضي وقتها موشهاي بي اهمييت هم مي توانند آدم را آزار بدهند .

آخ كه نمي داني چقدر از اين حرفها را به دلايل بيشماري كه خودت هم ميداني هي نوشتم و هي پاك كردم . دوباره نوشتم و دوباره پاك كردم . تا آخر سر ، ايني شده كه ميبيني .

با اينكه مي دانم آدرس اين جار ا خيلي ها دارند . خيلي ها كه زندگي و گذشته ي من و و زندگي و گذشته ي تو هيچ ربطي بهشان ندارد . و تازه مي توانند مثلا خيلي بزرگمنشانه بخندند و به ديگران آدرس اينجا را بدهند تا براي چند مدتي سوژه ايي براي خنديدن داشته باشند كه : (( بله اين همان فلاني است . كه فلان جا بود . مي بيني چه حرفهايي نوشته است .فكر كنم كمي عقلش پارسنگ بر مي دارد . اصلا نمي فهمد كه اينترنت كه جاي اين حرفها نيست . شايد هم مي خواهد جلب توجه كند البته درست راهش را بلد نيست . به هر حال خيلي خنده دار است . )) مهم نيست . نه اين حرفها و اين نقل ها و پوز خندها . و نه اين كه جمله كمي بي سر و ته درامد . اينجا فقط من مهم هستم . تو . ببخش . اول تو مهم هستي و بعد من . هرچه باشد شما باكلاس تري .و پولدارتري و البته نجيب زاده تر . و زيباتر را نگفتم چون هنوز هم فكر مي كنم هر چيزي را كه نبايد جلوي مردم به زبان آورد . مي توانم الان بگويم جوابت چيست . ما كه براي مردم زندگي نمي كنيم . به خدا اگر بخواهي تمام حرفهايي كه تو از همان روز هاي اول گفته ايي و گفته ايي از حفظ مي نويسم . حتي آنجايي كه پوزخند مي زدي . يا موهايت را زير روسري قايم مي كردي . و يا گوشي ات را از جيبت در مي آوردي و الكي نگاهش مي كردي . تا فرصت پيدا كني . برايم جواب پيدا كني .و الي . . . آن لحظه ايي كه دست تكان ميدادي : ((فعلا .خداحافظ )) . همه اش يك گوشه اي از ذهنم دقيق و شفاف حك شده . كاملا دقيق و شفاف . و تنها نقطه ي غير شفافي كه هست . اسم همان عطري است كه هيچ وقت نفهميدم . هيچ وقت .


وقتي مي خوابم و وقتي از خوب بيدار مي شوم . آسمان را قرقره مي كنم . يك بار . دوبار . سه بار. دور دهانم مي چرخانم . يك بار . دوبار . سه بار . و بعد . تف مي كنم . درون سينك دستشويي . تمام آسمان را تف مي كنم درون سينك دستشويي .

اين كمي عجيب نيست . سقف اين ديار هميشه چكه مي كند . اين عجيب نيست ؟ . آنقدر كور شده ايم كه خدا را مي بينيم . خدا حتی برايمان تبليغ لنز رنگی هم می کند . اين عجيب نيست ؟ . براستي عجيب نيست كه : تا اين حد به نيش عقربه ها مقاوم ايم. تا اين حد به نيش عقربه ها مقاوم شده ايم ؟ . اين عجيب نيست ؟ . يك دنيا پر شده است از استفراغ هاي نوشته شده روي كاغذ كه گاهي تا حد قانون هم پيش مي روند ؟ و جسارت مي كنند به رسوم نانوشته ازل ساله ي شايد يكي به اسم خدا .

اينها عجيب نيست . عجيب است . من ميدانم . تو هم مي داني . همه مي دانيم . همه مان مي دانيم . همه مان شده ايم قسمتي از اين عجيب بزرگ . اين عجيب بزرگ قسمتي از ماست و ما قسمتي از اين عجيب بزرگ .

...............................................................................

درست است كه ايران اولين بازي اش را به نحو تحقير آميزي باخت .و اين باعث شد تا همه ي ملت ايران و حومه چند روزي عزاي عمومي بگيرند وشبكه هاي بيست وچهار ساعته ديگه آهنگاي دي جي نگار و گروه اكس كاليبور و مهرداد ميناوند و مسعود فردمنش و امير رسايي و مهدي مقدم و امير تاجيك و احمدي نژاد! آريان و دي جي آرش و خشايار مستوفي ! پخش نكنند . ولي باز هم پرتغال يه پاي فينال است . مطمئن باشيد .

اين بود يك برداشت وطن فروشانه از جام جهاني .

...............................................................................

خوب اين يك رسم بزرگ تاريخي است شايد هم يك جور تراژدي كه بسيار موذيانه اتفاق مي افتد . همه ي قهرمان هاي دنيا تا وقتي قهرمان مي مانند كه پيروزي را و قدرت را مزه مزه نكنند . مقايسه ي چگوارا با فيدل كاسترو يك جور گره ي كور در ذهن تداعي مي كند . يا حداقل در ذهن من .

احمد شاه مسعود . شخصيي كه هميشه قابل احترام است .

اين ترانه را گوش بدهيد . بدجوري افغاني است . لغتي كه براي ما ايراني ها تداعي كننده ي چيز خاصي نيست . اگر ذلت را و غربت را و تحقير را خاص ندانيم .

اين پست كمي متفاوت تر از سابق بود نه ؟ .

...............................................................................

نمي دانم اين احساسي كه دارم فقط مختص به من است يا شما هم لمسش كرده ايد . اين روزهاي آخري بهار يك جور شايد غم يا احساس سنگيني تن آدم را تسخير كرده است . بهار با همه ي زيبايي خيره كننده اش پايان بدي دارد . كمتر از آخر تابستان آدم را اذيت مي كند . و بيشتر از پاييز . پاييز وقتي تمام مي شود . خيلي خوب آدم را از خودش جدا مي كند .

...............................................................................

جوابيه براي گمان كنم واتو اتو :

با كمال احترام و اينكه من خيلي هم انتقاد پذير هستم . البته .

من بلد نيستم ناب بنويسم تا تو خوشت بيايد . من بلد نيستم ناب بنويسم تا تو خوشت بيايد . اصلا لزومي ندارد تو خوشت بيايد . اصلا دليلي ندارد . كسي خوشش بيايد . من قرار نيست كاري بكنم . كسي خوشش بيايد . تو هم قرار نيست بيايي اينجا تا خوشت بيايد . و الي آخر

...............................................................................

پی نوشت با تاخير برای ساناز :

بگذار دل تو هم خوش باشه به اين چيزا . ولی خودمونيم هميشه سر بزنگاه می رسی ها . در ضمن می بينی که زنده ام و شديدا سلامت . . برو خدا را شکر کن که من حرف شيطان را زياد گوش نمی دهم . وگرنه تو يکی الان . . . حالا دوباره کامنت بذار .

(كنار اين ديوار مي ايستم . اين ديوار سر مي شكند . مي دانم . )

نخواب آروم، گل نرگس من . گل پرپر شده ي بي مادر .نخواب معصوم. نخواب معصومه. مي خواهم قد بكشي . مي خواهم قد بكشيم .ببين تا بالاي آن فواره. خوب است؟ . نذاشتند . فرصت ارتباطمان را كم كرند . نذاشتند . با هم باشيم . نذاشتند با هم بد باشيم . نذاشتند با هم قهر كنيم نكند شايد يك روز آشتي بخواهيم . فقر يادمان رفت از بس از بر كرديم كتاب هاي سفيد را. از بر كرديم كتاب هاي سفيد را. از بر كرديم كتاب هاي سفيد را. فقر يادان رفت .

مي خواهم بخواني . بخوان . اينجا خواندن لذت دارد . اينجا خواندن جرم دارد . اينجا خواندن معصييت دارد .

عزيز هميشگي عصرهاي جمعه . كلاغ پربازي با تو عجب عالمي دارد . كلاغ پر . گنجشگ پر . من پر تو پر اصلا تمام دنيا پر . تمام بودن . نبودن . خواستن . نخواستن پر . پاهايت را دراز كن . مي خواهم بخوانم . تاپ تاپ خمير . شيشه پر پنير . . . . سيخه يا گنبد كبود . گنبد گنبد گنبد .معلوم است گنبد . تمام اين گنبد كبود روي دوش من و توسنگيني مي كند . اين بازي نيست . اين خنده ندارد . اين درد است . هميشه درد بوده . هميشه درد مي ماند .

...............................................................................

گل گلبرگ ابريشمي من . اين روز هامسيح هم ديگر مسيح نيست . انحراف وجه مشترك تمام خوبي هاست .

دستت را به من بده . تا برويم از اين ولايت من و تو . بيا تا برويم از اين ولايت من وتو .

. . .

اينجا كسي به درد من و تو دچار نيست

اينجا جهنم است. نرو . آدمك بايست

. . .

و الي آخر شعر كه هنوز تمام نشده است

...............................................................................

شوخي يك چيز است حماقت يك چيز ديگر . بي خيالي يك چيز است حماقت را با بي خيالي توجيه كردن يك چيز ديگر . نمي دانم چرا بعضي ها قدرت تفكيك و درك اين چيزها را ندارند . با تمام ادعايشان و طبع شديدا لطيف شاعرانگي شان .

...............................................................................

جاي تاسف است كه اكثر برنامه ريزي ها هميشه همانطور برنامه ريزي باقي مي مانند . و اين بلبشويي مي شود كه دارد هجده واحد اين ترم ما را هپولي مي كند .

...............................................................................

جامه به سر كشيده


يا عماد من لا عماد له


سالكي گوري بكند و شب ها در آن بخفت. از او پرسيدند: «از چه رو باشد اين كار؟» سالك گفت: «مرگ را قبل از مردن چشيدن، بدي را زايل كند و روح را صيقل دهد». «شبي پيري شولا به سر انداخت و نزد سالك شد. سالك طعامي سير خورده بود و در گور خفته بود. پير گفت: «برخيز تا با يكديگر هم كلام شويم.» سالك از خواب بخاست و حيران گفت: «اي سفيدي كيستي؟» پير گفت: «مرده اي از مردگان اين ديارم، سرگردان در اين ديار مي گردم تا مردي امين بيابم تا كار به آخر برد.» سالك كه از ترس قالب تهي كرده بود، گفت: «اي سفيدي! سالكي هستم فقير كه دست از دنيا شسته. مرا با دنيا و مظاهرش كاري نيست.» پير گفت: «هم از اين رو تو را برگزيده ام.» سالك گفت: «ديري است سر بر سجده برده و خدا را سپاس گويم كه مال كس نخورده ام و از اعمال بد پرهيز كرده ام. مرا رها كن و آدمي ديگر گير بياور.» پير گفت: «خود داني.»

پير برفتي و سالك به خانه گريخت و عيال را از خواب بجهاند و حكايت را باز گفت. زن عقل معاش داشت و سالك را نهيب زد كه: «اي بي خرد! چرا چنين كردي؟ ارواح را آزردي و به اقبال خود پشت پا زدي.» سالك گفت: «اين كدام اقبال است؟» زن گفت: «مگر نگفت كار دنيا را تمام نكرده؟» سالك گفت: «آري.» زن گفت: «مگر نه اين كه كار دنيا به زندگان بازگردد؟» سالك گفت: «آري.» زن گفت: «مگر نه اين كه تو از زندگاني؟» سالك گفت: «آري.» زن گفت: «مرده را قرضي است به آدميان. ياري اش ده.» سالك گفت: «مرا چه سود؟» زن گفت: «از ناداني ات حيرانم.» سالك گفت: «از چه رو؟» زن گفت: «كار دنيايي، دنياداران را خوش آيد.» سالك گفت: «ندانم چه گويي؟» زن گفت: «برخيز و كار نيمه را تمام كن.» سالك برخاست و به گورستان شد. در راه ترسي عظيم بر او چيره گشت. خواست بازگردد، كه از زن و كنايت هايش ترسيد. دگربار درگور بخفت.

لختي ديگر پير بازگشت و گفت: «قدر مردگان داني؟» سالك گفت: «آري، خدمتت خواهم كرد، حالا كه دستت از دنيا كوتاه است.» پير گفت: «به برادرم قرض بسياري دارم. همياني در گور پنهان كرده ام. بگرد آن را بياب و به برادرم برسان.» سالك با شعف گفت: «همان كنم كه گفتي.» سالك بازگشت و همياني پر بيافت. در شال كمر گذاشت و گفت: «اي سفيدي وصيتي دگر نداري؟» پير گفت: «به برادرم بگو تا زنش را گويد: كه طمع، چشم دنيادار را كور كند.» سالك گفت: «همان گويم كه گفتي.» برخاست و شتابان از گورستان گريخت. زن هميان را گرفت و گفت: «ما با اين هميان دنيا را به كام خود كنيم.» سالك گفت: «اگر مرده باز آيد و هميان اش را طلب كند چه كنم؟» زن گفت: «مرده اي كه نادان باشد و به ناداني چون تو اعتماد كند، همان به كه دستش از دنيا كوتاه باشد.» سالك گفت: «ندانم چه گويي، اما اين را دانم كه عاقبت اين كار با من است نه با تو.» زن گفت: «مگر اين هميان را عاقبتي است؟» سالك گفت: «او را كلامي به زبان آمد كه مرا هراساند.»

زن گفت: «آن كلام چه بود؟» سالك گفت: «طمع، چشم دنيا دار را كور كند.» زن به فكرت افتاد و گفت: «اين كلامي آشناست اما ندانم آن را كجا شنيده ام.» زن هميان را در جامه خواب پنهان كرد و بخفت. چون شب رسيد، سالك برخاست تا به گورستان شود. زن گفت: «كجا روي؟» سالك گفت: «به گورستان.» زن گفت: «ما را با گورستان مردگان ديگر كاري نيست. مردگان مردگي كنند و زندگان زندگي.» سالك را بنواخت و بخفت. سالك كه تاكنون اينگونه نواخته نگشته بود، خداي را از ياد ببرد و بخفت. چون نيمه شب رسيد كسي بر حلقه در كوبيد و گفت: «در بگشاييد.» سالك سراسيمه در باز كرد و گفت: «كيستي و چه خواهي؟» پيري گفت: «اي سالك برادر كهتر خود در خواب ديده ام، گفت سراغ تو آيم و گويم كه طمع، چشم دنيادار را كور كند.» سالك لرزيد و گفت: «برادرت كه باشد؟» پير گفت: «بازرگاني بود كه سال ها پيش چشم از دنيا فرو بسته روي در نقاب خاك دارد.» سالك گفت: «ندانم كيست و ندانم چه گويد.» پير گفت: «دانم او را نشناسي، سخن او باز گفتم تا بار خود سبك كرده باشم.» پير بازگشت و سالك بر آستانه در بماند. زن بيامد و گفت: «تو را چه شود؟» سالك گفت: «درپي هميان بود.» زن گفت: « كه بود؟» سالك گفت: «برادر آن مرده.»

زن گفت: «مگر همياني طلب كرد؟» سالك گفت: «نكرد، تنها وصيتي كرد و رفت.» زن گفت: «وصيت شكم گرسنه ما را به چه كار آيد؟» سالك بازگشت. اما هرچه كرد، خواب به چشمانش نيامد. آرام برخاست و پنهاني به گورستان رفت. بر سر گور كه رسيد آن را پر ديد. پيري در آنجا خفته و چشم به آسمان دوخته بود. تا سالك را ديد گفت: «خوش آمدي، اينجا منزل آخر همه ماست.» سالك گفت: «آمده اي تا برادر مرده ات را بيني؟» پير گفت: «برادر مرده به چه كار آيد هنگامي كه برادر زنده ام به كار نيايد؟» سالك گفت: «او را نشناسم.» پير گفت: «نيك مي شناسي، همان است كه هميان را بدو دادم. تا وسوسه اش كنم.» سالك سرافكنده گفت: «هميان وسوسه اش نكرد.» پير گفت: «دانم او تسليم هميان نشد. او مرد نيكي است كه جرات بدي نداشت و اين نيكي نبود.» سالك گفت: «عيالم مرا بفريفت.» پير گفت: «او را نشناسم، در اين گور او را نديده ام. اين گور را كه كنده است؟» سالك گفت: «با دستان خود كنده ام.» پير گفت: «از چه رو كنده اي؟» سالك گفت: «تا چشم از دنيا بشويم.» پير گفت: «چشم از دنيا مشوي، چشم به دنيا باز كن تا فريب ات ندهد.» سالك در انديشه فرو برفت و دست به شال برد و هميان را بازپس داد. پيرمرد آن را نگرفت. گفت: «آن را دگربار ربوده اي.

من حق خود نربايم.» سالك گفت: «چه كنم؟» پيرمرد گفت: «آن را بازگردان. دگربار بازپس گير و بياور.» سالك برفت و هميان را در جامه خواب گذاشت. زن را از خواب بجهاند. هميان را بازپس گرفت و به گورستان بازگشت. هرچه گشت پيرمرد را نيافت. شولا يافت و به سر بينداخت و گريست....

روز عشق



يا عماد من لا عماد له

به من بگو : نگو ! ... نمیگویم ! اما نگو نفهم . که من نمیتوانم نفهمم . من میفهمم .
< دکتر علی شریعتی >


چند سالي ست حوالي26 بهمن ماه (14 فوريه) كه مي شود هياهو و هيجان را در خيابان ها مي بينيم. مغازه هاي اجناس كادوئي لوكس و فانتزي غلغله مي شود. همه جا اسم Valentine به گوش مي خورد. از هر بچه مدرسه اي كه در مورد والنتاين سوال كني مي داند كه "در قرن سوم ميلادي كه مطابق مي شود با اوايل امپراطوري ساساني در ايران، در روم باستان فرمانروايي بوده است بنام كلوديوس دوم. كلوديوس عقايد عجيبي داشته است از جمله اينكه سربازي خوب خواهد جنگيد كه مجرد باشد. از اين رو ازدواج را براي سربازان امپراطوري روم قدغن مي كند.كلوديوس به قدري بي رحم وفرمانش به اندازه اي قاطع بود كه هيچ كس جرات كمك به ازدواج سربازان را نداشت.اما كشيشي به نام والنتيوس(والنتاين)،مخفيانه عقد سربازان رومي را با دختران محبوبشان جاري مي كرد.كلوديوس دوم از اين جريان خبردار مي شود و دستور مي دهد كه والنتاين را به زندان بيندازند. والنتاين در زندان عاشق دختر زندانبان مي شود .سرانجام كشيش به جرم جاري كردن عقد عشاق،با قلبي عاشق اعدام مي شود...بنابراين او را به عنوان فدايي وشهيد راه عشق مي دانند و از آن زمان نهاد و سمبلي مي شود براي عشق!"
اما كمتر كسي است كه بداند در ايران باستان، نه چون روميان از سه قرن پس از ميلاد، كه از بيست قرن پيش از ميلاد، روزي موسوم به روز عشق بوده است!
جالب است بدانيد كه اين روز در تقويم جديد ايراني دقيقا مصادف است با 29 بهمن، يعني تنها 4 روز پس از والنتاين فرنگي! اين روز "سپندار مذگان" يا "اسفندار مذگان" نام داشته است. فلسفه بزرگداشتن اين روز به عنوان "روز عشق" به اين صورت بوده است كه در ايران باستان هر ماه را سي روز حساب مي كردند و علاوه بر اينكه ماه ها اسم داشتند، هريك از روزهاي ماه نيز يك نام داشتند. بعنوان مثال روز اول "روز اهورا مزدا"، روز دوم، روز بهمن ( سلامت، انديشه) كه نخستين صفت خداوند است، روز سوم ارديبهشت يعني "بهترين راستي و پاكي" كه باز از صفات خداوند است، روز چهارم شهريور يعني "شاهي و فرمانروايي آرماني" كه خاص خداوند است و روز پنجم "سپندار مذ" بوده است. سپندار مذ لقب ملي زمين است. يعني گستراننده، مقدس، فروتن. زمين نماد عشق است چون با فروتني، تواضع و گذشت به همه عشق مي ورزد. زشت و زيبا را به يك چشم مي نگرد و همه را چون مادري در دامان پر مهر خود امان مي دهد. به همين دليل در فرهنگ باستان اسپندار مذگان را بعنوان نماد عشق مي پنداشتند. در هر ماه، يك بار، نام روز و ماه يكي مي شده است كه در همان روز كه نامش با نام ماه مقارن مي شد، جشني ترتيب مي دادند متناسب با نام آن روز و ماه. مثلا شانزدهمين روز هر ماه مهر نام داشت و كه در ماه مهر، "مهرگان" لقب مي گرفت. همين طور روز پنجم هر ماه سپندار مذ يا اسفندار مذ نام داشت كه در ماه دوازدهم سال كه آن هم اسفندار مذ نام داشت، جشني با همين عنوان مي گرفتند.
سپندار مذگان جشن زمين و گرامي داشت عشق است كه هر دو در كنار هم معنا پيدا مي كردند. در اين روز زنان به شوهران خود با محبت هديه مي دادند. مردان نيز زنان و دختران را بر تخت شاهي نشانده، به آنها هديه داده و از آنها اطاعت مي كردند.

ملت ايران از جمله ملت هايي است كه زندگي اش با جشن و شادماني پيوند فراواني داشته است، به مناسبت هاي گوناگون جشن مي گرفتند و با سرور و شادماني روزگار مي گذرانده اند. اين جشن ها نشان دهنده فرهنگ، نحوه زندگي، خلق و خوي، فلسفه حيات و كلا جهان بيني ايرانيان باستان است. از آنجايي كه ما با فرهنگ باستاني خود ناآشناييم شكوه و زيبايي اين فرهنگ با ما بيگانه شده است. نقطه مقابل ملت ما آمريكاييها هستند كه به خود جهان بيني دچار مي باشند. آنها دنيا را تنها از ديدگاه و زاويه خاص خود نگاه مي كنند. مردماني كه چنين ديدگاهي دارند، متوجه نمي شوند كه ملت هاي ديگر شيوه هاي زندگي و فرهنگ هاي متفاوتي دارند. آمريكاييها بشدت قوم پرستند و خود را محور جهان مي دانند. آنها بر اين باورند كه عادات، رسوم و ارزش هاي فرهنگي شان برتر از سايرين است. اين موضوع در بررسي عملكرد آنان بخوبي مشهود است. بعنوان مثال در حالي كه اين روزها مردم كشورهاي مختلف جهان معمولا به سه، چهار زبان مسلط مي باشند، آمريكاييها تقريبا تنها به يك زبان حرف مي زنند. همچنين مصرانه در پي اشاعه دادن جشن ها و سنت هاي خاص فرهنگ خود هستند.
"اطلاع داشتن از فرهنگ هاي ساير ملل" و "مرعوب شدن در برابر آن فرهنگ ها" دو مقوله كاملا جداست.با مرعوب شدن در برابر فرهنگ و آداب و رسوم ديگران، بي اينكه ريشه در خاك، در فرهنگ و تاريخ ما داشته باشد، اگر هم به جايي برسيم، جايي ست كه ديگران پيش از ما رسيده اند و جا خوش كرده اند!
براي اينكه ملتي در تفكر عقيم شود، بايد هويت فرهنگي تاريخي را از او گرفت. فرهنگ مهم ترين عامل در حيات، رشد، بالندگي يا نابودي ملت ها است. هويت هر ملتي در تاريخ آن ملت نهاده شده است. اقوامي كه در تاريخ از جايگاه شامخي برخوردارند، كساني هستند كه توانسته اند به شيوه مؤثرتري خود، فرهنگ و اسطوره هاي باستاني خود را معرفي كنند و حيات خود را تا ارتفاع يك افسانه بالا برند. آنچه براي معاصرين و آيندگان حائز اهميت است، عدد افراد يك ملت و تعداد سربازاني كه در جنگ كشته شده اند نيست؛ بلكه ارزشي است كه آن ملت در زرادخانه فرهنگي بشريت دارد.
شايد هنوز دير نشده باشد كه روز عشق را از 25 بهمن (Valentine) به 29 بهمن (سپندار مذگان ايرانيان باستان) منتقل کنيم.


:پنج قانون خوشبختی را به خاطر بسپارید

قلبتان را از نفرت پاک کنید
ذهنتان را از نگرانی ها دور کنید
ساده زندگی کنید
بیشتر بخشش کنید
کم تر توقع داشته باشید
هیچ کس نمی تواند به عقب برگردد و از نو شروع کند ، اما همه می تواند از همین حالا شروع کنند وپایان تازه ای بسازند